#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_113


از اورژانس به بخش منتقل شدیم.بهمون یه اتاق دو تختی دادن که البته یه تختش خالی بود.چون بیمارستان شخصی بود با دو تا همراه مشکلی نداشتن.مسعود و سورن هم هر دو پیش من موندن.پرستار اومد برام سرم وصل کرد و فکر کنم یه آرامبخش هم به سرم تزریق کرد.آخه حس وقتایی رو داشتم که م*س*ت بودم...خیلی لذت بخش بود!

فقط من و سورن توی اتاق بودیم.مسعود رفته بود بیرون هوا بخوره.سورن کنار اتاق، روی صندلی نشسته بود و سرشو به دیوار تکیه داده بود.واقعا در برابر سورن و مسعود احساس شرمندگی می کردم.بنده های خدا این چند روز همش گیر کارای من بودن.اگه عمرم کفاف بده حتما براشون جبران می کنم.

سورن هم از جاش بلند شد و گفت : میرم پیش مسعود.

کم کم داشت احساس ترسم از بین می رفت و به خاطر شلوغی بیمارستان یه کم ترسم ریخته بود.چراغ اتاق خاموش بود و نور راهرو از در نیمه باز اتاق وارد شده بود و اتاق رو از تاریکی مطلق بیرون اورده بود.شدیدا خسته بودم.هر از گاهی چشمام رو باز می کردم و نگاهم به رفت و آمد پرستارای بیمارستان میفتاد.کم کم داشت خوابم می برد.پلک هام سنگین شده بودن.برای یه لحظه چشمام رو باز کردم.قلبم داشت از جا کنده میشد...دوباره برگشته.این دفه دقیقا جلوی در بود!همون مرد قد بلند...حتم داشتم اومده دخلمو بیاره.جلوی در ایستاده بود اما به هیچ وجه صورتش پیدا نبود.انگار یه هاله ی خاکستری روی صورتش بود...کلاهش هم بیشتر مانع دیدن صورتش میشد.توان فریاد زدن نداشتم.حتی نمی تونستم بشینم اما باید سعی می کردم.چند ثانیه بیشتر طول نکشید که با بدبختی تونستم بشینم.همین که دیدم داره نزدیک تر میاد تا مرز قبض روح شدن رفتم! فقط این به ذهنم رسید که لیوان شیشه ای کنار دستم رو از روی میز پایین بندازم.دستم رو دراز کردم و با هر ضرب و زوری که بود لیوان رو انداختم روی زمین و شکست.با این حرکت اون مرد عقب رفت و مثل فشنگ از اتاق خارج شد.پنج ثانیه طول نکشید که سورن و مسعود ، سراسیمه وارد اتاق شدن.

مسعود – چی شده؟!

- اون اینجا بود..

سورن – کی؟

- همون یارو...جن ...روح...نمی دونم! الان توی اتاق بود.

مسعود – کدوم وری رفت؟

- سمت راست...

مسعود با عجله از اتاق رفت بیرون.

سورن – تو همین جا باش...

سورن هم جهت مخالف مسعود، از سمت چپ راهرو رفت.آخه مسعود و سورن چی کار می تونن بکنن؟! اگه بلایی سرشون بیاره چی؟

به محض اینکه سورن از اتاق خارج شد هر دو شون رو با التماس صدا زدم.جوری که نزدیک بود اشکم دربیاد.

دیگه صدا زدن فایده ای نداشت.مسعود و سورن از جنه هم سریع تر رفتن!! دو تا از پرستارای بخش خیلی زود اومدن توی اتاق تا ببینن چه خبر شده.

پرستار – چی شده؟

romangram.com | @romangram_com