#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_103
یه جوری که تابلو نباشه به سمتی که سورن اشاره می کرد نگاه کردم.دقیقا نسترن داشت میومد سمت ما.یه کت و دامن صورتی هم پوشیده بود که اصلا بهش نمیومد! البته به من چه؟! هر چی دلش می خواد بپوشه...
اومد و روی یه صندلی، پشت میز ما نشست.
نسترن – به به جناب ماکان کبیر! چه عجب من شما رو دیدم.ماشاا... چقدر هم خوشتیپ شدی.دیگه باید واسه ت آستین بالا بزنیم.
مسعود – خدا اون روز رو نیاره!!
کلا نسترن با من و سورن حرفی نزد...البته همون بهتر.اصلا حوصله ش رو نداشتم.ما هم سکوت کرده بودیم.داشتیم نشون می دادیم که با حضورش معذبیم و زودتر زحمت رو کم کنه.
مسعود – چه خبر؟
نسترن – چند دقیقه ی دیگه عروس و دوماد میان و ...راستی شما امشب باید بر*ق*صی دایی!
مسعود – رو چه حساب؟ من بابام رقاص بوده یا مامانم؟!
با این حرف مسعود تصویر پدربزرگ و مادربزرگم توی ذهنم نقش بست و زدم زیر خنده.نسترن هم یه چشم غره بهم رفت و ادامه داد...
نسترن – دایی چرا نمیای اونطرف...همه دارن سراغتو می گیرن!
مسعود – اگه خیلی مشتاق دیدنم اند چرا خودشون نمیان منو ببینن؟! راستی کیوان کجاست؟
نسترن با حالت مغرورانه ای گفت : کیوان سرش شلوغه.فعلا داره درخواست دختر خانومای خوشگل رو رد می کنه.
مسعود با تعجب پرسید : مگه نیومده عروسی؟!!
نسترن – چرا چرا ! اونجاست...(به طرف کیوان اشاره کرد.)
مسعود – ولی من توی این جمع دختر خوشگلی نمی بینم!
خیلی سعی کردم نخندم اما وقتی لبخند سورن رو دیدم،منم خندم گرفت.نسترن اگه می تونست می زد تو گوش مسعود.خیلی بهش برخورد برای همین موقتا خدافظی کرد و سریعا رفت.
romangram.com | @romangram_com