#حسی_از_انتقام_پارت_155
-همین الان رسیدم.
یهنگاه به پرهام کرد.گفت:پس اردلان کو؟
-فکر کنم فرار کرده.
بعد به پنجره اشاره کردم.
بابا با حرص گفت:زده بچه رو آشولاش کرده و فرار کرده؟...تو ایمان پرهامو ببرید بیمارستان.منو بچه ها میریم
دنبالش.
-چشم قربان.
بابا رفت سمت پنجره.نیروهاهم دنبالش رفتن.
رفتم سمت پرهام.زیر بغلش و گرفتم تا بلندش کنم.
یکدفعه لرزید.به زور گفت:کار..ریم..نداشته باش..تروخدا.
گفتم:پرهام منم سعید.
چشماشو باز کرد.دستشو روی صورتو گذاشت.می خواست مطمئن بشه که خواب نیست.
گفت:خ خودتی؟
با بغض گفتم:آره.خودمم.
لبخند زدو از حال رفت.گفتم:پرهام؟..پرهام..ایما ن بدو ماشینو روشن کن.
پرهام صندلی عقب خوابوندم.همراه با ایمان سمت نزدیک ترین بیمارستان حرکت کردم.
پرهامو تو بخش بستری کردن.
دکترش بعد از معاینه کردنش گفت:کی این بچه رو انقدر زده؟بدنش به طور کامل کبود شده.
ایمان:یه آدم دیوونه روانی.
گفتم:آسیب جدیی که ندیده؟ 8 2
-نمی تونم فعلا بگم.باید از تمام بدنش عکس گرفته بشه.با عکس مشخص میشه که خونریزی داخلی کرده یا نه.
-خونیریزی داخلی؟
-بله.
ایمان:ببخشید دکتر.می خواستم بپرسم که به پرهام..تجاوز شده؟
romangram.com | @romangram_com