#حسی_از_انتقام_پارت_139
روزای سخت واسه پرهام تموم شد و شد روز کنکورش.
شب کنکور پرهام بود.از استرس خواب نمی رفتم.درحالی که پرهام خواب هفت پادشاه رو میدید.شیما فهمید چه
حالی دارم.
کنارم روی راحتی نشستو گفت:خوبی؟
-نه.استرس دارم.
-چرا؟تو که نباید فردا کنکور بدی.پرهام باید استرس داشته باشه .نه تو.
-نمی دونم چرا اینجور شدم؟پرهام واسه کنکورش خیلی زحمت کشید.خودت که می دونی.
-می دونم.بیا بگیر بخواب.صبح باید پرهامو ببری.باید بهش روحیه بدی.
-درسته.
-پس بیا بگیر بخواب تا فردا انرژی داشته باشی.
یه نفس عمیقی کشیدم.همراه با شیما رفتیم تو اتاق مشترکمون.
ساعت 6صبح بیدار شدم.بعد از دوش گرفتن رفتم تو هال.شیما داشت صبحونه درست می کرد.
-صبح بخیر.
-صبح توهم بخیر.بیا بشین صبحونه بخور.
احساس کردم رنگ شیما پریده.بعد از جریان پرهام بیشتر تو چهره هردوشون دقیق میشدم.
گفتم:خوبی؟
-آره.چه طور مگه؟
-همین جوری گفتم.پرهام بیدار شده؟
-آره.الانم تو حیاطه و داره ورزش می کنه. 6 3
-خوبه.
یک ربعی شد که پرهام اومد تو ساختمون و یک راست رفت تو اتاقش.
چنددقیقه ای شد که اومد بیرون.آماده شده بود.
بعد از صبح بخیر کردن گفتم:صبحونه نخوردی.
-تو که هنوز آماده نشدی.
romangram.com | @romangram_com