#حسی_از_انتقام_پارت_119

-از اینکه دایی طردم کنه.
لبخند زد و گفت:از نظر داییت خیالت جمع باشه.
-چه طور؟
-دیروز که بهت گفتم با دایی صحبت خصوصی می کردم؟
-آره.
-درمورد تو بود.
-خب؟
-ازشون پرسیدم چه نظری درمورد تو دارن؟گفتن که تو پسر بسیار خوبی هستی.مرد زنذگی هستی.بهت اعتماد
داره.دعای خیلی از مردم به خصوص من پشت سرته.درکل خیلی ازت تعریف کرد..درضمن چند باری دیدم که وقتی
تو وشیما داشتید باهم حرف میزدید نگاهتون می کرد و لبخند می زد.باورکن داییت راضیه.کی از تو بهتر؟..اصلا می
خوای خودم با شیما حرف بزنم؟
-چقدر تو پر رویی بچه.لازم نکرده باهاش حرف بزنی.
-پس توباهاش حرف بزن.
-چه گیری کردم ای خدا.توچرا انقدر می خوای من ازدواج کنم؟
-به فکر خودتم.1سال دیگه که من رفتم سرخونه و زندگیم اون وقت تو می مونی و تنهایی.من نمی خوام 1سال
دیگه تورو پژمرده ببینم. 03سال دیگه ببینم از تنهایی دق کردی.
-بلندشو برو درستو بخون..بلندشو.
-خیلی خب.ولی بازم فکر کن. 4 0
بلند شد و رفت.
تایک هفته کارم این بود که خودمو راضی کنم.
به اداره رفتم.داشتم می رفتم سکت دفترم که شنیدم شیما داره صدام میزنه.برگشتم سمتش.
احترام گزاشتو گفت:سلام.قربان.
-سلام.
به پرونده ای که تو دستم بود اشاره کرد و گفت:پرونده جدیده؟

romangram.com | @romangram_com