#حصار_تنهایی_من_پارت_73
با يه لبخند به لب گفت: سلام...مامانم کار داشت من شامو آوردم.
چيزي نگفتم. کنارم نشست و گفت: نگران نباش حالش خوب ميشه.
همين جور که سرم پايين بود، چيزي نگفتم. غذا رو درآورد و جلوم گرفت و گفت:هنوز از دستم ناراحتي؟
غذا رو از دستش گرفتم، گذاشتم کنارم و گفتم: تنهام بذار.
- گوش کن...
- تو گوش کن... حالم انقدر خرابه که حوصله حرف زدن با هيچ کسي رو ندارم ...دلمم نمي خواد کسي دلداريم بده. توي اين مدت از بس بهم گفتن خوب ميشه ...برمي گرده خونه ...نگران نباش، ديگه داره حالم از هر چي دلداريه بهم مي خوره ...احتياجي به محبت هاي تو خالي تو هم ندارم...
- يعني انقدر حالت از من به هم مي خوره؟
- من همچين حرفي نزدم.
- پس اجازه مي دي حرفمو بزنم ؟
- نشنيدي؟ گفتم حوصله ندارم...
- من فقط گوشاتو لازم دارم...بذار حرفمو بزنم ..اگه پامو از بيمارستان گذاشتم بيرون و يه اتفاقي عين مادرت برام افتاد، نمي خوام سوءتفاهمي بينمون باشه.
چيزي نگفتم. سکوتم نشانه رضايت بود. کمرمو به سمت پايين خم کردم. سرمو پايين انداختم.
گفت: مي توني فراموش کني؟ هر اتفاقي که اون شب بين من و تو افتادو فراموش کن... بذار من هنوز همون برادري باشم که خودت مي خواي اما براي من سخته که به عشقم بگم خواهر چون نمي تونم ... روز اولي که به محلتون اومدم، چشمم به تو افتاد. بهم لبخند زدي و از کنارم رد شدي،تو فقط رد شدي اما نفهميدي که دلمم با خودت بردي... فکر مي کردم همسن باشيم يا يک سال از من بزرگ تر باشي. به ذهنم خطور نکرده بود که پنج سال با هم اخلاف سني داشته باشيم ... دلم پيشت اسير بود... مي خواستم يه جوري بهت نزديک بشم اما بهونه اي نداشتم ... تا اينکه فهميدم هم رشته هستیم(علوم انساني)يادته يه روز کتاب روانشناسي آوردم و گفتم چيزي ازش سر در نميارم ؟ گفتي اونايي هم که اينو نوشتن سر در نياوردن که چي نوشتن چه برسه به تو... تنها چيزي که مي تونستم باهاش تو رو ببينم درسام بود... هر روز به يه بهونه ميومدم پيشت... موقع درس دادن حواسم فقط به خودت بود نه درس دادنت ... تا حالا بهت گفتم صداي قشنگي داري؟
romangram.com | @romangram_com