#حصار_تنهایی_من_پارت_65
خنديد و گفت: پس با سر ميام که يه دفعه قلم بشم!
چيزي نگفتم و با حرص درو بستم. مانتو شالمو در آوردم انداختم روتختش. لباسو پوشيدم بندو پشت گردنم گره دادم. پشت کمرم کلا لخت بود تابالاي باسنم. هر کي اينو دوخته بوده به احتمال زياد پارچه کم آورده! جاي نسترن خالي که رو لباس عيب بذاره... موهامم باز کردم جلوي آينه قدي که تو اتاقش بود وايسادم. خيلي بهم ميومد. عقب و جلو و بالا و پايين، چپ و راست خودمو نگاه کردم. کلي قر دادم و ذوق کردم. تو دنياي خودم سير می کردم که يهو در باز شد.
با ترس دستمو گذاشتم رو سينم و برگشتم و با چشاي گشاد گفتم:براي چي اومدي تو؟!
يه لبخند شيطنتي روي لباش بود و گفت:چقدر بهت مياد! خوشگل شدي.
شيرجه پريدم سمت مانتوم و شالم با اخم و عصبانيت پوشيدمشون. حضرت والا هم حتي يک لحظه چشماش و از من دور نکرد. خدا رو شکر شلوارم و در نياوردم.
با همون عصبانيت گفتم:براي چي همين جوري سرتو انداختي پايين و اومدي تو ؟حداقل يه در مي زدي ببيني لباس تنم هست يا نه؟
اومد رو به روم ايستاد من فقط تا پايين شونه هاش بودم. ازش ترسيدم. نفس نفس مي زدم. نفساي گرمش به صورتم مي خورد. با لبخندي که روي لبش داشت صورتشو بهم نزديک مي کرد.
با دو تا دستام هلش دادم عقب و گفتم:معلوم هست تو امشب چه مرگيته اين کارا چيه؟
همين جور که خواستم از کنارش رد بشم، با يه حرکت بازومو به طر ف خودش کشيد انداخت تو بغلش. سرمو با دستش گرفت بالا و لبامو بوسيد.
مغزم هنگ کرد و ديگه هيچ دستوري صادر نکرد. يک آن حس کردم روح از بدنم جدا شد. شايد فقط يک ثانيه طول کشيد ولي براي من زمان به کندي گذشت انتظار همچين کاري رو ازش نداشتم...سريع خودمو از بغلش کشيدم بيرون، يه سيلي محکم زدم تو گوشش. جاي انگشتام روي پوست سفيدش موند.
با آخرين حد عصبانيتم، يه چيزي در حد نقطه جوش گفتم: معلوم هست داري چه غلطي ميکني؟ فکر کردي من کيم؟ يه دختر بي کس و کار که هر غلطي خواستي با هاش بکني؟ منو با دختراي ولگرد خيابوني اشتباه گرفتي...پيش خودت چي فکر کردي؟فکر کردي حالا که باهات بگو بخند دارم ديگه خيالات ورت داشت؟تو يه تار موي منو ديده بودي که همچين کاري روکردي؟!
ديگه نتونستم حرف بزنم. بغض راه نفس کشيدنمو بسته بود. دلم به حالش سوخت ...
دستش روي صورتش بود و چشماش پر اشک. از اتاق زدم بيرون. پشت سرم اومد.
romangram.com | @romangram_com