#حصار_تنهایی_من_پارت_62


يه فوت کردم و گفتم:بساط پذيرايي رو حاضر کن که اومدم!

خداحافظي کردم و لباسامو پوشيدم .به مامانم گفتم ميرم پيش نويد. گفت:چرا اون نمياد؟

- نمي دونم .گفت مامان وباباشم خونست.

- باشه...برو سلامت.

دم خونه نويد که رسيدم، زنگو زدم. در وباز کرد. رفتم تو. خودش دم هال وايساده بود. منو که ديد گفت: سلام بر خانم معلم دکتر!

- سلام بر شاگرد بيمار !

رفتم تو. هر چي سر چرخوندم از پدرو مادرش خبري نبود حس کردم داره دروغ ميگه.

گفتم: «مگه نگفتي مامان وبابات خونن؟ پس کو؟»

- بودن ولي تازه رفتن ...

با اخم نگاش کردم. با لبخند گفت:چيه از من ميترسي؟!

پوزخندي زدم وگفتم: از تو جوجه فکلي عمرا!

وسط هال نشستم. نويدم رفت تو آشپزخونه، بعد از چند دقيقه با سيني برگشت. گذاشت جلوم وگفت: ببخشيد اگه کم و کاستي هست ...من بلد نيستم عين خانم ها پذيرايي کنم.

به سيني نگاه کردم گز و با پولکي با دو تا فنجون چايي بود. يکي از گز ها رو برداشتم وگفتم: نه بابا خيلیم خوبه. من عاشق گز و پولکيم.

romangram.com | @romangram_com