#حصار_تنهایی_من_پارت_60


گفت:چي شده آيناز خانم؟ چرا گريه مي کنيد؟

سرم وبلند کردم. نويدبود. سريع اشکامو پاک کردم و گفتم: چيزي نيست.

به صورتم خيره شد و گفت:کي اين بلا رو سر تون آورده؟

با لبخند گفتم:سوغاتيه!

انگار حرفمو نشنيد. دستشو دراز کرد طرف صورتم. خواست بذاره جاي سيلي. سريع خودمو عقب کشيدم و گفتم: چيکار ميکني نويد؟!

با دست پاچگي گفت:هيچي ببخشيد.

بلند شد وبا قدم هاي تندي رفت...

به نسترن زنگ زدم که نمي تونم بيام. خيلي سوال پيچم کرد اما جوابشو ندادم. چند ساعت تو پارک راه رفتم. به خودمو گذشتم فکر کردم. مي خواستم بدونم کجاي زندگيمو اشتباه رفتم که بايد اين بلا ها سرم بياد؟ خدا يعني آدم بدبخت تر از منم خلق کردي؟

رفتم خونه. تو هال نشستم. دستامو زانوهامو حلقه زدم و آروم آروم اشک هاي گرمم سرازير مي شد.

با خودم زمزمه کردم: روي هر سينه سري گريه کند وقت وداع /سر من وقت وداع گوشه ديوار گريست.

ظهر که مامانم اومد، از ديدنم تعجب کرد و گفت :خونه چيکار مي کني؟جايت درد ميکنه؟

گفتم: نه..حوصله کار کردن نداشتم. مرخصي گرفتم...

مامان ساده من هم باور کرد. شب من و مامان داشتيم نگاه تلويزيون مي کرديم که تلفنم زنگ خورد. دلم هري ريخت. مامانم گفت:موبايلت خودشو کشت. نمي خواي جوابي بدي؟

romangram.com | @romangram_com