#حصار_تنهایی_من_پارت_193
يه ماشين دربست گرفتيم تا تجريش. از ماشين پياده شديم. همون جا وايسادیم، گفتم: چرا اينجا وايساديم؟
- صبر کن، مي فهمي.
سمت چپو نگاه مي کرد. منم همون جا رو نگاه مي کردم. بعد از چند دقيقه گفتم: به چي نگاه مي کني؟
- دو دقه دندونتو بذار رو جيگرت، مي فهمي.
- تا کي بايد اينجا باشيم؟
- صبر کن الان مياد.
- کي؟!
- کرم خاکي... آها اومد.
نگاه کردم ديدم يه مرسدس بنز مشکي داره مياد طرف ما. جلو پامون نگه داشت.
ليلا گفت: تو جلو بشين.
اينو گفت و رفت در عقبو باز کرد. منم جلو نشستم. ماشين حرکت کرد. به مرده نگاه کردم؛ يه مرد حدوداي سي و هشت، سي و نه ساله، خوش تيپ.
به من نگاه کرد و به ليلا گفت:
- از همکاراي جديده؟
romangram.com | @romangram_com