#حصار_تنهایی_من_پارت_186
به باجه تلفن رسيديم. ليلا کارت تلفونشو داد بهم. سريع شماره نسترنو گرفتم. بعد از چند تا بوق جواب داد: بله بفرماييد...
بغض به گلوم هجوم آورد. چقدر دلم براي صداش و پرحرفياش تنگ شده بود.
با همون بغض گفتم: الو سلام نسترن...
ساکت بود. هيچي نگفت. فقط صداي نفس کشيدنشو مي شنيدم.
گفتم:الو نسترن....صدامو مي شنوي؟
با صداي بي جوني گفت: آ...آ...آيناز خودتي؟ آره؟
بغضم شکست و با گريه گفتم: آره خودمم.
نسترنم گريه کرد و گفت: معلوم هست تو جايي؟ کجا گذاشتي رفتي؟ ها؟ميدوني چقدر دنبالت گشتم؟ عکستو به همه کلانتريا دادم... ترسيدم اونا کشته باشنت. نمي دوني چقدر خودمو نفرين کردم که چرا حرفتو گوش ندادم.
- خوبي نسترن؟
- الان که صداتو شنيدم بهتر شدم... بگو کجايي تا بيام دنبالت؟
خنديدم گفتم: کجا مي خواي بيايي؟ تهرانم.
- تهران؟!!تهران چي کار مي کني؟
ليلا با انگشت اشارش زد به ساعت که يعني وقت نداريم.
romangram.com | @romangram_com