#حصار_تنهایی_من_پارت_179


ناصر خيلي خيلي لاغر بود. به اندازه اي که شلوارش با دوتا کمربند رو کمرش سفت مي شد ... نمي شد گفت وحيد خوش استيل تر از ناصره ولي بهتر از ناصر بود. هر چند ترک کرده بودن اما هنوز شلخته پلخته بودن. وحيد دستشو به طرفم دراز کرد و گفت: خوشبختم!

سرمو کج کردم و به دستش نگاه کردم و گفتم: فکر نمي کردم وسط پارکم ميشه گدايي کرد؟

ليلا زد زير خنده. ناصرم زد تو سر وحيد و با لبخند گفت: خاک تو سر ضايع شدنت بکنن!

ليلا دست زد و گفت: آقا ناصر به افتخار ضايع شدن دوستت بايد ...آب هويج بستي بهمون بدي!

ناصر: به من چه از خودش بگيرين!

وحيد با قيافه ضايع شده گفت: بيايد بريم مهمون من.

ليلا دست زد و گفت: ايول!

داشتيم مي رفتيم سمت کافي شاپ که وحيد اومد کنارم و گفت: مي مردي باهام دست مي دادي و ضايعمون نمي کردي؟

- اگه ضايعت نمي کردم که آب هويج بستني گيرمون نميومد؟!

بعد از خوردن آب هويج بستني باهاشون خداحافظي کرديم. چند ساعت تو پارک گشتيم و تمام جنسا رو

فروختيم.

تو راه برگشت به خونه، با حالت معصومانه اي گفتم: ليلا؟

ليلا با تعجب نگام کرد و گفت: عين بچه هايي که از ماماناشون چيزي مي خوان صدام مي زني... چیه؟

romangram.com | @romangram_com