#حصار_تنهایی_من_پارت_162
زبيده: ليلا اگه بدون پول برگردي...
ليلا حرفشو قطع کرد و گفت: مي دونم خانم! انباري و ترک و اين حرفا ديگه ...خيالتون تخت بدون پول برگشتم سر آينازو بزن!
با تعجب گفتم: به من چه؟ تو مي خواي مواد بفروشي.
ليلابا قيافه نارحت لب و لوچشو آويزون کرد و گفت: فکر مي کردم تو فدايي من باشي!
با خنده زدم تو سرش و گفتم: کوفت ...راه بيفت ببينم!
هر کسي يه سمتي رفت. من و ليلا راه افتاديم. خيلي خوشحال بود.
گفتم: چيه خوشحالي؟
دستشو انداخت دور گردنم و گفت: رفيق شفيقم پيشمه ذوق نکنم؟
با آرنج زدم به پهلوش و گفتم: ذوق مرگ نشي؟
دستشو برداشت و گفت: نه حواسم هست!
گفتم: داريم کجا ميريم؟
- زعفرانيه.
- چي؟
romangram.com | @romangram_com