#حصار_تنهایی_من_پارت_160


نگار : اومديدم آشتيتون بديم.

مهسا بلند شد و گفت: من اگه بميرمم با اين دختره ديگه حرف نمي زنم.

يسنا هم بلند شد و گفت: نبودي ببيني خانوم براي خودشيريني خودش چه کارا که نمي کنه؟

نگار: زبون انسان ها بلدين؟ عين آدم حرف بزنين تا بدونم دارين چي مي گين؟

يسنا: رفته به زبيده گفته ما داريم يه چيزي رو قايم مي کنيم.

گفتم: آخه چرا دروغ ميگي؟... من کي همچين حرفيو زدم؟ ...من اصلا نديدم شما چي آوردين؟

مهسا: پس از کجا فهميد که يهو سر و کلش پيدا شد؟ اصلا اون که تو خونه نبود؟ لابد تو بهش گفتي که اومد.

گفتم: وقتي شما اومدين، اونم از اتاقش اومد بيرون، گفت کي بود؟ گفتم مهسا و يسنا... من از کجا بايد مي دونستم که شما دارين چي کار مي کنيد؟

نگار: خوب راست ميگه ديگه... اين از کجا بدونه شما چه کاري دستتونه ؟

ليلا با لبخند گفت: يک بار جَستي مَلَخک... دوبار جستي ملخک... آخر به دستي ملخک! چقدر گفتم اين کار، آخر و عاقبت نداره؟ دزدي از زبيده يعني بريدن سر خودتون. گوش نکردين که نکردین ...حالا بکشيد.

مهسا: تو يکي ديگه خفه شو! معتاد مفنگي!

اعصابم خرد بود. با اين حرفش خرد تر شد.

داد زدم: نفهم حرف دهنتو بفهم ...... با ليلا درست صحبت کن.

romangram.com | @romangram_com