#حصار_تنهایی_من_پارت_138


- بده بغلي... خب بسته بنديش کن!

موادو گذاشتم جلوش و گفتم: من اين کار رو نمي کنم. شايد گناه باشه!

زير چشمي نگام کرد و گفت: اگه خدا تو رو بهشت نفرسته من خودم مي فرستمت... خانم پاک دامن! فکر نکنم ديگه ياد گرفتنشون گناه باشه؟

من فقط نگاش مي کردم. اونم بسته بندي مي کرد و توضيح مي داد. چند دقيقه ساکت شد.

بهش گفتم: يه سوال بپرسم؟

با خنده گفت: چيه اين سواله از دستت دَر رفته بود که بپرسي؟ فقط خواهشا اگه چند تاست يکي يکي بپرس!

- چرا ديروز حالت خراب بود؟

- عرضم به حضور انورتون که هستيم در خدمتتون! ديروز؟!...کدوم ديروز؟! آها ديروز! هيچي بابا زيور بهم جنس داده بود که بفروشم، گير مامورا افتادم، انداختمشون تو جوب... اونم مثلا خواست تنبیهم کنه گفت از نهار خبري نيست و مواد بهم نمي ده... خره فکر نکرده بود که من تو خونه جا ساز دارم!

- چرا معتاد شدي؟

- نبودم؛ کردنم.

بهم نگاه کرد و گفت: بذار از اول قصه بگم... يکي بود يکي نبود. يه شهر در اندشتي بود به اسم تهران. پايين اين شهر خيلي از آدماي بدبخت بيچاره زندگي مي کردن... يکي از اون آدماي بدبخت يه زن و شوهر بودن. شوهره معتاد بود ولي کار مي کرد. زنه هم خونه دار بود. بعد از دو سال، خدا يه دختر بهشون ميده؛ اسمشو ميذارن ليلا.

ليلا خوشبخت بود اما نه براي هميشه..کم کم مرد خونه کارو ول مي کنه مي شينه گوشه ی خونه، زن خونه ميره کار مي کنه؛ اونم کلفتي.

روز اول مهر مي شه و پدر مادرا با بچه هاشون ميومدن. ليلا به دور رو ورش نگاه مي کنه تا شايد مادرشو ببينه اما تنها بود... گريش مي گیره. همه فکر مي کردن چون کلاس اوليه گريه مي کنه... همه ازش مي پرسيدن پس پدر مادرت کجاست؟ اما اون فقط گريه مي کرد.

romangram.com | @romangram_com