#حصار_تنهایی_من_پارت_136


لقمه رو گذاشت تو دهنم و گفت: ببين گربه خانم! اگه مي خواي تو اين خونه حلال و حروم کني از گشنگي تلف مي شي ...تمام چيزي هايي که مي بيني، چه مواد غذايي، چه وسايل، از همين راهي که تو گفتي به دست اومده. پس بخور و حرف نزن...

ديدم بيراه هم نمي گه. پس مجبورم بخورم و ساکت شم. همين جور که صبحونمو مي خوردم، گفتم :

- ليلا تو تلفن نداري؟

لقمه پريد تو گلوش. همين جور سرفه مي کرد. با دستم زدم به پشتش. يه ليوان آب براش آوردم.

گفت: نمي خوام ...مگه من بهت توضيح ندادم اينجا تلفن نداريم؟

- خوب بريم از يه باجه تلفن زنگ بزنيم.

- جدي ميگي؟ چرا به فکر خودم نرسيد؟

با تعجب نگاش کردم.

خنديد و گفت: مثل اينکه همه چيزو بايد برات توضيح بدم. ببين اولين چيزي که بايد بدوني اينه که منوچهر خان برامون نگهبان گذاشته. اون کيه؟ پسر همسادمون. کار اين انسان فقط مراقبت از ماست و در عوض کارش از منوچهر پول مي گيره ... بيرون از اينجا هم نگهبان داريم. کيه؟ نوچه هاي منوچهر. يعني هيچ راه فراري وجود نداره. ؟





با حرفاي ليلا ديگه کاملا نااميد شدم... افتادم توي يه زنداني که راه فرار نداره.

بعد از صبحونه ليلا بهم گفت: بايد کارو شروع کنيم.

romangram.com | @romangram_com