#حصار_تنهایی_من_پارت_134


مهسا: آره بابا... مهناز صبح که داشت مي رفت گفت حواست به اين تازه وارده باشه.

ليلا يه سيگار ديگه آتيش کرد، دود شو فرستاد بالا و گفت: مبارکه ايشاا...!

همشون با خنده گفتن: ايشاا...!

در باز شد و زبيده اومد تو.

اونم بااخم گفت: چه مرگتونه ...گم شيد بياید بيرون ديگه؟

اينو گفت و رفت بيرون.

ليلا: اي ريدم تو اون قيافه آشغالت!

همشون بلند شدن به جز ليلا.

سپيده گفت: اگه جرات داري برو جلو روش بگو.

وقتي رفتن بيرون، مهسا رو به ليلا کرد و گفت :ليلي من ...مجنون مهناز و مي سپارم به دستان تو. مراقبش باش!

ليلا: خيالت راحت ...مي دم داروغه، سرش را بزند!

مهسا خنديد و رفت. سيگارو از دستش کشيدم و گذاشتم تو جا سيگاري و گفتم: ميخواي خودکشي کني؟

دستشو انداخت دور گردنم و گفت: من خيلي وقته خودکشي کردم. خبر نداري.....خوب مجنون خانم نظرت در مورد صبحونه چيه؟

romangram.com | @romangram_com