#حصار_تنهایی_من_پارت_123
نگار: حالا که رئيسي بايد به همه زور بگي؟
بين اين دوتا گير افتاده بودم. نمي دونستم که چيکار کنم که مهناز گفت: مي شيني يا بيام بشونمت؟
زبيده و منوچهر فقط نهارشونو مي خوردن. کار به کار کسي نداشتن، کنار مهناز نشستم و نهارمو خوردم ... بعد از نهار کمک نجوا کردم سفره رو جمع کرديم و ظرفا رو شستيم. سمت راهرو رفتم. يه در بود. باز کردم، دو تا در ديگه جلوم سبز شد. يکيش دستشويي بود يکيشم حموم. کنار دستشويي روشور بود. شيرو باز کردم. مي خواستم وضو بگيرم که مهناز اومد و با تعجب نگام کرد و سريع درو بست و با نگراني گفت: تو آخرش خودتو به کشتن مي دي...
- من که کاري نکردم ...
- کاري نکردي؟ اگه زبيده بفهمه کسي اينجا نماز مي خونه يه راست مي فرستدش سينه قبرستون.
- چرا؟
- چون چ چسبيده به را... بخاطر اينکه فکر مي کنه جاسوس پليسي.
- چه ربطي داره؟
- ربطش اينه که يه بار همچين بلایي سرش اومده ...حتما بايد بخوني؟
- آره..
پوفي کرد و گفت: فکر کردي حوريای بهشتي منتظر توان؟... خيلی خب زود وضو بگير يه کاريش مي کنم.
مهناز بعد از اينکه رفت دستشويي، با هم رفتيم تو اتاق...
مهناز رو به دخترا کرد و گفت: بچه ها يه مشکل اساسي داريم!
romangram.com | @romangram_com