#حصار_تنهایی_من_پارت_120
به من نگاه کرد و گفت: تو لباس بهتر نداشتي تنت کني؟
نگار: به تو چه؟ شايد نداشته بپوشه؟
مهناز با عصبانيت نشست و گفت: کي با تو حرف زد که خودتو نخود هر آش مي کني؟
نگار خواست بلند بشه دستمو گذاشتم رو سينه ش و سريع گفتم: منوچهر برام خريده.
نگار نشست. همشون با تعجب نگام کردن.
يهو ليلا زد زير خنده و گفت: منوچهرسليقه ش بيشتر از اين قد نکشيد؟ دقيقا عين گربه اي شدي که گذاشتنش تو گوني!
مهسا گفت: براي چي منوچهر بايد براي تو همچين مانتويي رو بخره؟
با درموندگي نشستم و گفتم: قضيه داره.
مهسا: خب تعريف کن!
خواستم بگم که زبيده صدا زد: آهاي تن لشا! بيايين کوفت کنين ديگه؟ نکنه مي خواين بيام تو دهنتون کنم؟
يسنا: اين آشغال کي مي خواد ياد بگيره عين آدم صدامون بزنه؟
سپيده: ولش کن بابا... خودت که ميگي آدم اون که آدم نيست!
مهسا: حالا باز خوبه خودمون شام و نهار درست مي کنيم، اين همه منت رو سرمون ميذاره.
romangram.com | @romangram_com