#حصار_تنهایی_من_پارت_115
زيور: به تو ربطي نداره. زنونه ست!
با زيور خداخداحافظي کردم و سوار ماشين شدم.
تو راه منوچهر بهم گفت: ببين زنم نمي دونه تو رو خريدم. وقتي رفتيم خونه مي خوام بهش بگم تو پارک دنبال جاي خواب مي گشتي آوردمت خونه... فهميدي؟
- آدمو مي دزدن بعد ميگن پيدات کرديم...آره فهميدم.
با عصبانيت گفت: مگه من دزديدمت که اين جوري حرف مي زني؟... حالا خوبه خودت بودي ديدي به زور تو رو بهم دادن.
- حالا من خونه شما بايد چيکار کنم؟
هنوز اخم رو صورتش بود. گفت: وقتي رسيديم مي فهمي.
نمي دونم از کجا اومدم، به کجا رسيدم... چون نزديکاي ظهر بود که دم يه خونه ماشينو نگه داشت. پياده شد. با کليد در حياطو باز کرد و ماشينو برد تو. حياط خيلي کوچيک که فقط به اندازه يه ماشين با دو تا آدم که راه برن جا داشت. رفتيم تو خونه. يه هال نسبتا بزرگي بود. سمت راست دوتا اتاق کنار هم بود. جلوم هم يه اتاق بود. سمت چپم يه آشپزخونه اپن با بغلش يه راهروی باريک که فکر کنم به حموم و دستشويي ختم بشه. خونه رو نگاه مي کردم که منوچهر صدا زد: «زبيده ...زبيده؟»
يه دخترخوش قيافه ی قد بلند و خوش استيل با موهاي بور بلند تا باسنش از آشپزخونه اومد بيرون و با تعجب به من نگاه کرد و گفت: سلام منوچهر... زبيده حمومه.
منوچهر: کي رفته حموم؟
- يک ساعتي ميشه .
چه خبرشه؟ غسل ميتم بود بايد تا حالا تموم مي شد.
منو چهر رفت سمت آشپزخونه. منم سر جام وايساده بودم. دختره هنوز با تعجب نگام مي کرد.
romangram.com | @romangram_com