#حصار_تنهایی_من_پارت_107


از دستش گرفتم. يه چادر سفيد گلدار با سجاده سفيد حتي تسبحشم سفيد بود. ازش تشکر کردم. اون خوابيد، منم نمازمو خوندم. تمام موقعي که نماز مي خوندم بهم نگاه مي کرد.

وقتي نمازم تموم شد گفت: قبول باشه.

- قبول حق ...

- حالا مطمئني خدا صداتو شنيده؟

- چرا نشونه؟

- چون خدا مال آدم پولداراست نه ما...

سجاده و چادرو گذاشتم بالاي بالشتم و گفتم: «چرا همچين فکري ميکني؟ چون به اونا پول داده، به تو نداده؟»

- خب آره ...اگه فقيرا رو دوست داشت به ما هم پول مي داد.

ببين خدا با ما که دشمني نداره؟ هرچيزي به انسان ميده فقط براي آزمايش و امتحانه...يکيو با ثروتش امتحانش مي کنه، يکي ديگه با پست و مقامي که داره يکي هم عين تو با فقر.

خنديد و گفت: يکي هم عين تو با دزديدنت!

روسريمو درآوردم گذاشتم کنارم و با خنده گفتم: آفرين ...شب بخير.

همين جور که نگام مي کرد گفت: شب بخير.

خواب بودم که احساس کردم يکي دستشو ميذاره رو صورتم و برمي داره. چشمامو باز کردم ديدم دوتا دختر پنج و شيش ساله کنارم نشستن و مي خندن. نشستم و با لبخند بهشون نگاه کردم. قيافه هاشون خوب بود اما صورت هاي کثيف و موهاي ژوليده داشتن يکيشون دستشو گذاشت رو صورتمو گفت: نرمه...سميه! دست کن نرمه!

romangram.com | @romangram_com