#حصار_تنهایی_من_پارت_101
- مي خواستي کجا باشه؟ خونه اميدش ...اين کيه با خودت آورديش؟
- گفتم شايد دلت براي مهمون تنگ شده باشه... يکيشو برات آوردم.
- دل من غلط بکنه که از اين دلتنگيا بکنه !
با لبخند گفت: تازه آق منوچ! مهمونم خرج داره. متوجه که هستي؟
منوچهر صورتشو برد جلوي صورت زنه و با عصبانيت گفت: فکر کنم هنوز بهم بدهکار باشي؟
زنه نگاهي به من انداخت و راه افتاد سمت خونه. من و منوچهرم پشت سرش راه افتاديم. همين جور که راه مي رفت با دلخوري حرف مي زد:
- اون بدهکاري رو من خيلي وقته صاف کردم. مثل اينکه يادت رفته اگه من نبودم حکم اعدام زنتو ميذاشتن کف دستت.
روي پله هاي خونه نشست. با حرص پاشو مي زد به زمين. منوچهر گفت:
- نه يادم نرفته يعني اصلا چيزاي بدو فراموش نمي کنم... حالا چي مي خواي؟ پول؟ اگه بهت بدم فقط خودتو بدهکارتر مي کني.
دستشو به طرف منوچهر تکون داد و با عصبانيت گفت:
- کي گفت پولو واسه خودم مي خوام؟ ببين آقا منوچهر؟ من هشت تا بچه قد و نيم قد دارم. باباشونم تو زندونه. کي مي خواد نون اينارو بده؟ من اين بدبختا رو کله سحر بيدار مي کنم مي برمشون شمال تهران، چهارتا دسته گلم ميدم دستشون که بفروشن. خدا شاهده وقتي جلو ماشينا رو مي گیرن که گلاشونو بفروشن دل تو دلم نيست که يکي بخواد بزنتشون يا خداي نکرده با يه ماشين تصادف کنن... وقتي هم شب مي خوان بخوابن نمي دونن بالشت چيه ... من بدبخت تر از اونا، وقتي براي آقازاده هاي بالاي شهر اسفند دود مي کنم، ده تاشون يا فحشو بد و بيرا مي گن يا کثافتا...
سرشو انداخت پايين و هم حرف مي زد هم گريه مي کرد.
- شايد فقط يکيشون بهم پول بدن، حالا خدا خوشش مياد من پول اين طفل معصوما رو که از صبح تاشب جون مي کنن و بکنم تو شکم خانم؟
romangram.com | @romangram_com