#حجاب_من_پارت_64


زینب_ کمکی از دست کسی بر نمیاد

_ شریک دردتون که میتونم بشم؟

سرشو بلند کرد، کوتاه ولی عمیق بهم خیره شد_ از کجا بدونم حرفایی که میزنم بین خودمون میمونه و اونارو به کسی حتی مامانو بابام نمیگین؟

با اطمینان بهش نگاه کردم جوری که آروم بشه_ به من میاد خبرچینی کنم؟

به اطرافش نگاه کرد. شالشو صاف کرد.چادرشو درست کرد. چشماش رو سرتاسر اتاق میگردوند تا آخرش که رسید به من. بی قرار بود اینو خوب میفهمیدم از رفتارش

لبخند زدم _ نگران نباش هرچیزی که بگی بین خودمون میمونه

دست راستمو گرفتم بالا_ به شرفم قسم

نفس عمیق کشید.چشماشو بست. خوب زیر نظر گرفته بودمش

انتظارم زیاد طولانی نشد شاید دو دقیقه که شروع کرد به حرف زدن

زینب_ جواب همه ی سوالاتون خلاصه میشه تو یه کلمه...عشق. عشقی که 7 ساله تو دلم رخنه کرده عشق پسرعموم، خیلی تلاش کردم بیرونش کنم اما نشد. دلیل حال اونروزم هم این بود که خبر ازدواجشو شنیدم و رنگم پریده چون دیشب خیلی بهم فشار اومد آخه بله برونش بود.

با هر کلمه ای که میگفت چشمام گشادتر میشدن اصلا فکر نمیکردم زینب عاشق کسی باشه اصلا...انتظارشو نداشتم

خیلی متعجب شده بودم. باتعجب داشتم نگاهش میکردم مغزم ارور داده بود

چشمایه قهوه ایشو باز کرد و مستقیم خیره شد تو چشمام

زینب_ حالا فهمیدین؟

romangram.com | @romangram_com