#حجاب_من_پارت_54


مامان با لبخند_ خب پسرم تعریف کن ببینم

باتعجب_ چیو تعریف کنم؟

مامان_ همونیو که داشتی بهش فکر میکردی

دوباره سرمو انداختم پایین

_ به چیزی فکر نمیکردم

محمد_ داداش اونوقت به خاطر هیچی هی لبخند ژکوند تحویلمون میدادی و اصلا حواست نبود؟

ای خدا حالا چیکار کنم

سرمو بلند کردم و به هر سه تاشون نگاه کردم

_ خب راستش یه دختری چندوقت پیش برای دوره ی تخصصی امداد اومده بود بیمارستان....و از سیر تا پیاز قضیرو براشون تعریف کردم

یه نفس عمیق کشیدم

مامان و محمد چشماشون اشک افتاده بود، بابا هم داشت همه ی تلاششو میکرد که جلوی اشکشو بگیره

خوب میفهمیدم چه حالی دارن و چرا اینطور شدن، دوباره یادش افتاده بودن خصوصا با تعریفایی که از زینب کردم

غذا کوفتمون شده بود

مامان اشکاشو پاک کرد و گفت_ میخوام ببینمش

romangram.com | @romangram_com