#حجاب_من_پارت_34


حالم خیلی بد بود نمیدونستم چیکار کنم چطوری خودمو اروم کنم

رفتم وضو گرفتم اومدم نماز خوندم قرآن خوندم اروم شدم اما هنوز کمی پریشون بودم حوصله ی هیچکسو هیچ چیزو نداشتم

میدونستم تو خونه بمونم هی به مامانم بی احترامی میکنم پس تصمیم گرفتم برم بیرون

بعداز ناهار به مامان گفتم

_ مامان من میخوام برم بازار،یه سر به کتابخونه بزنم

مامان_ باشه با کی میری؟

_ با خودم. من میرم اماده بشم

رفتم سریع اماده شدم و از خونه زدم بیرون هوا ابری بود اروم قدم میزدم به جاده رسیدم بارون شروع کرد به باریدن، چند دقیقه بعد تاکسی اومد

رسیدم بازار اینجا بارون بیشتر بود

خدا هم میدونه چقدر بارونو دوست دارم هروقت که دلم گرفته و حالم بده اونروز بارون میاد

بارون خیلی تند شده بود، همه داشتن تند تند با چترهای روی سرشون میدویدن سمت یه جایی که خیس نشن و به من جوری نگاه میکردن که انگار دیوونه شدم

درست هم فکر میکردن واقعا دیوونه شده بودم حالم اصلا دست خودم نبود

اشک میریختم زجه میزدم میلرزیدم بد نبودم وحشتناک بودم

این مرگه تدریجی برای من خیلی بدتر از صدها بار مردنه

romangram.com | @romangram_com