#هستی_من_باش_پارت_97

آینا:

ـ اولالا بعد بگو من هیچ حسی بهش ندارم.

ـ آینا باز شروع نکنا! تینا پاشو دیگه.

ـ بابا نترس عشقت نمی میره.

ـ خفه شو. نمی یای خودم می رم. پاشو.

ـ آینا:

ـ راستی هستی از آرمین چه خبر؟

آرمین؟ هــــه!

ـ نمی دونم. ازش خبر ندارم.

ـ یعنی دیگه بهش زنگ نزدی؟

ـ نه. تینا پاشو دیگه.

بالاخره هر دو تامون از جامون بلند شدیم و بعد از خدافظی راهی خونه شدیم. تقریبا ساعت دوازده و نیم بود که رسیدم خونه. اَه از امشب باید شارل رو هم تحمل کنم. در و باز کردم و رفتم تو. شارل داشت تلویزیون می دید، ولی از سامان خبری نبود.

ـ وایـــــــــی سلام هستی جون. کجا بودی؟

پررو به تو هم باید جواب بدم؟

ـ سامان کجاست؟

romangram.com | @romangram_com