#هستی_من_باش_پارت_158
ـ یه بار تو تلویزیون گفته بود.
ـ خب پس پیش به سوی تابلوی مونالیز.
موزه لوور خیلی بزرگ بود و بیش تر وقتمون رو گرفت. البته واقعا قشنگ بود. بعد از دیدنِ تابلوی مونالیز رابین گفت:
ـ بیا یه چیزِ جالب نشونت بدم.
دستم و گرفت و من و برد با خودش به سمتی که روی تابلوش نوشته بود « سالن ایران » رفتیم. توش با دیدنِ وسایلایی که داخلش بود به وجد اومدم. یه چیزِ خیلی جالبی که اون جا بود سر ستونی از تخت جمشید بود. وا این این جا چی کار می کنه؟ این که الان باید تو شیراز باشه. کی آوردتش؟ روم نشد از رابین بپرسم. بعد از نگاه کردن کامل سالن رابین گفت:
ـ بهتره بریم دیر شده نمی تونیم به همه جا برسیم.
بعد از موزه لوور رفتیم رود سن و سوار کشتی شدیم. انصافا بعضی جاهاش خیلی قشنگ بود. به خصوص اون قسمت هایی از خشکی داخل آب که مثل یه جزیره توی آب بودن. وقتی از کشتی اومدیم بیرون رابین من و نشوند جلوی برج ایفل و یه حالتی بهم گفت تا وایستم و ازم عکس بگیره. بعد از گرفتن عکس گفت:
ـ همین عکست و نقاشی می کنم.
ـ عالیه.
ـ دوست داشتم برای غروب آفتاب بالای برج باشیم، ولی الان دیگه شب شده، ولی اشکال نداره شبشم زیباست. پیش به سوی برج ایفل.
ـ نه نه من باید برگردم. نمی تونم بیش تر از این بمونم.
ـ چرا؟
ـ نمی تونم دیگه. بهتره برگردیم.
حرفی نزد و هر دو رفتیم سمت ماشین. نمی دونم چرا دلشوره ی شدیدی گرفته بودم. وقتی رسیدیم هتل ازش تشکر کردم و رفتم سمت آسانسور، ولی اون همراهم نیومد و توی لابی چشم به رفتن من دوخت. درِ آسانسور باز شد. اومدم بیرون. سرم پایین بود و داشتم کفش هام رو نگاه می کردم. سرم و آوردم بالا تا یه وقت اتاقم رو رد نکرده باشم. وا این این جا چی کار می کنه؟ سامان و شارل از توی اتاقِ من و سامان اومدن بیرون. جالب این جا بود که سامانی که هیچ وقت دست من و نمی گیره همچین دست شارل رو گرفته بود که انگار شارل و دستگیر کرده. حالم بد شد. یعنی تو خونه چی کار می کردن؟ رسیدم بهشون. شارل اون دست آزادش و آورد جلو و گفت:
romangram.com | @romangram_com