#هستی_من_باش_پارت_146
ـ منظورم این هست که اگه می شه لطفا دهنتون رو باز کنید.
ـ چرا؟
ـ شما لطفا باز کنید.
دهنم و باز کردم و اونم لقمه به اون بزرگی رو گذاشت تو دهنم. اون قدر بزرگ بود که دهنم بسته نمی شد.
رابین گفت:
ـ آروم آروم بجویید. خجالتم نکشید. این جا کسی نمی بینتتون.
همون طور که به سختی لقمه رو می جویدم، دور و برم رو هم نگاه کردم تا ببینم کسی من رو می بینه یا نه. که ناگهان با دیدنِ دو تا چشمِ مشکی که خیره شده بود به من غذا پرید تو گلوم و به سرفه افتادم. حالا رابینم هی می زنه پشتم. غذا رو به سختی قورت دادم و گفتم:
ـ نزن نزن خوب شدم.
یه نگاه به سامان انداختم. داشت می اومد طرفمون. الان می گیره رابین و می زنه. تازگی ها خیلی حساس شده. اون روزم که با احسان داشتم شوخی خرکی می کردم همچین چپ چپ نگام کرد که دیگه تا آخرِ شب از جام تکون نخوردم. رابین تلفنش زنگ خورد .
ـ الو؟ چی شده؟ گریه نکن بگو چی شده؟ چی؟ الان می یام.
و گوشی رو قطع کرد. سامان همین طور داشت نزدیک تر می شد. رابین از جاش بلند شد و گفت:
ـ من باید برم اتفاقی واسم افتاده. تا کی این جایی؟
وای خدا جون شکرت داره می ره. زود گفتم:
ـ هستم. حالا هستم.
romangram.com | @romangram_com