#هستی_من_باش_پارت_143
و رفت. روی صندلیم جا به جا شدم و نگاهی به دور و برم انداختم. همه کسایی که اومده بودن برای صبحونه زوج بودن. به غیر از دو سه نفر. با صدای صندلیِ کناریم روم و برگردوندم. اِاِ.... این این جا چی کار می کرد؟
ـ سلام صبح زیباتون بخیر.
اون قدر قشنگ صحبت می کرد که ناخودآگاه یه لبخند گنده نشست روی لبم و گفتم:
ـ صبح شما هم بخیر.
ـ می تونم صبحونه رو با شما میل کنم؟
بدون فکر گفتم:
ـ بله حتما. چرا که نه.
لبخندش پر رنگ تر شد و گفت:
ـ صبحونه سفارش دادین.
ـ بله دادم.
دستش و آورد جلو و گفت:
ـ من رابین هستم.
بهش دست دادم و گفتم:
ـ منم هستی هستم.
ـ هستی؟ قشنگه.
romangram.com | @romangram_com