#هستی_من_باش_پارت_126
فقط سرش و تکون داد.
ـ می دی من بهش بدم؟
یه نگاه بهم انداخت و گفت:
ـ تو دست کسی به غیر از من غذا نمی خوره.
ایکبیری! همه اش بلد هست ضایع کنه. انشاا... همین سگ بخوردت. از جام بلند شدم که گفت:
ـ حالا به خاطرِ این که برات عقده نشه بیا بهش بده.
روم و کردم طرف سگش و گفتم:
ـ نمی خوام.
و رفتم تو اتاقم. می دونستم چی کار کنم. سامان جون یه کاری می کنم سگت تو دست همه غذا بخوره.
بعد از یک ساعت که مطمئن شدم سامان تو اتاقش هست رفتم سراغِ سگش. خواب بود. می ترسیدم نزدیکش بشم. زود رفتم سمت آشپزخونه و غذای ظهر رو ریختم توی همون ظرفی که سامان بهش غذا می داد و توی لیوانی که سامان همیشه توش آب می خورد آب ریختم و رفتم پیشِ سگ. خودم زیاد نرفتم جلو و بشقاب رو کشیدم جلوی سگ. با صدای بشقاب با سرامیک سگ بیدار شد.
ـ بخورش.
سگ آروم غذا رو بو کرد. بنده خدا ای کاش داغش می کردم. سگ با ولع شروع کرد به خوردنه غذا. سامان اون قدر کم بهش غذا می ده که بنده خدا سنگم بدارم جلوش می خوره. وقتی نصف غذا رو خورد لیوان سامان رو گرفتم جلوش به خاطرِ پوزه بلندش راحت آب رو خورد و منم زود ظرف ها رو بردم آشپزخونه و ظرف رو گذاشتم یه گوشه و لیوان رو شستم و گذاشتم سرِ جاش. بعد از نیم ساعت نشستن توی آشپزخونه کم کم سر و کله ی سامان پیدا شد. یه پلیورِ خوش دوخت کله غازی و شلوار لیِ مشکی پوشیده بود. فکر کنم می خواست بره بیرون. یه نگاه به من انداخت ولی چیزی نگفت. رفت سمت لیوانش. آخ جون الان وقتش بود. آب رو ریخت داخل لیوانش و یه قلپ آب خورد. منم به خاطرِ این که زیاد آب نخوره گفتم:
ـ سامان یه خورده به سگت غذا تو اون ظرف و تو لیوان تو دادم.
سامان یه دفعه هر چی آب تو دهنش بود رو خالی کرد بیرون. نصفشم ریخت رو من. زود از رو صندلی بلند شدم.
romangram.com | @romangram_com