#حریری_به_عطر_یاس_پارت_91


تمام این نگرانی ها را خودش هم داشت ... خودش هم بارها فکر کرده بود او کجا و آریا کجا؟ ... اصلا هنوز با وجود چندین بار بیرون رفتن نمی دانست علت انتخابش توسط آریا چیست؟ .. فقط لا به لای بعضی حرف هایش فهمیده بود آریا از او خوشش آمده ... آن قدر که اریا بارها او را عروس مادرش خطاب کرده بود توجه آن چنانی به خودش نداشت ... اما به نظرش این ها زیاد مهم نبود آریا بعد از ازدواج عاشقش می شد .. این را مطمئن بود ... وقتی عشق علیرضا را می دید مطمئن تر می شد .. آن قدر زیبا بود که بتواند آریا را در توری که پهن کرده بود نگه دارد ...فقط کافی بود پایش به زندگی آریا باز شود ... از پسش بر می آمد این را مطمئن بود .... نگاه نگران پدرش باعث شد جواب دهد:

- بابا تو رو خدا نگران نباشید ...

حسین که نمی خواست زیاد با حرف هایش ته دل دخترش را خالی کند و شانسی که به دخترش روی آورده بود را ندید بگیرد ،آرام پلک هایش را برهم گذاشت و گفت:

-باشه بابا نگران نیستم ... بذار این شاه دوماد بیاد ببینم چند مرده حلاجه ...

حریر از جا بلند شد و گفت:

-می دونم که شما هم خوشتون میاد ...

-فعلا که دل دختره ما رو برده ...

لبخند نمکینی بر لبهای حریر نشست و به طرف اتاق حسام رفت ... آرام تقه ای به در زد و گفت:

- داداشی اجازه هست ؟

هیچ صدایی از داخل اتاق نیامد ... نگران در را باز کرد و به داخل آن سرکی کشید .. همه چیز مرتب و منظم سر جای خودش بود .نگاهش دور تا دور اتاق چرخید حسام روی تخت زیر پتو چپیده بود ...آرام داخل اتاق خزید و به سمت تخت رفت ..لبه ی تخت نشست و سعی کرد پتو را کنار بکشید .. اما حسام بی حوصله گفت:

- برو بیرون می خوام بخوابم ..

از تعجب ابروهایش بالا پرید و صدایش زد:

- حسام؟ ... نمی خوای پاشی؟ .. تا چند دقیقه دیگه مهمونا می رسنا ..

حسام عصبانی و پر خشم داد زد:

-اونا مهمونای توان ..برو بیرون آبجی ...

دست جلوی دهانش گذاشت ...متعجب و حیران به برادرش خیره شد . هیچ وقت حسام را این گونه ندیده بود ... باز هم با ناباوری صدایش زد:

- حسام داداشی؟

romangram.com | @romangram_com