#حریری_به_عطر_یاس_پارت_65


خواست بگوید تو ادعای عاشقیت می شد ... خواست بگوید هنوز خیلی مانده تا بفهمی که با بد قلقی های عشق باید ساخت ...اما علیرضا پیشقدم شد و میان کلامش نفس زنان گفت:

- اره من ادعای عاشقی داشتم ... اما الان می بینم این کار من نیست که یه جا وایستم و ببینم عشقم به خاطر پول ... می فهمی به خاطر پول هنوز با من تموم نکرده رفته سراغ یه ... یه ...

نفس کم آورد . این چه بود در گلویش که داشت خفه اش می کرد؟ ... به خدا بغض نبود ... توده ی سختی بود که از همین چند دقیقه پیش در گلویش لحظه به لحظه بزرگ و بزرگتر شده بود ... یکی داشت نفسش ، عشقش ... همه کسش را جلوی چشمانش از او می گرفت ...انگار توی یک رینگ گیر افتاده بود و داشت زیر مشت و لگد های عشق جان می باخت ... بی اختیار نگاهش به سمت دختر و پسری که خیره ی هم نشسته بودند چرخید... حریر با او بد تا کرده بود ... نفرت تمام وجودش را فرا گرفت .. حالش داشت از هر چه عشق و عاشقی بود به هم می خورد ... انگشتانش در هم مشت شد ... دیگر صدای حسن را نمی شنید ... لحظه به لحظه مصمم تر می شد تا جلو برود ... هوار بکشد و سقف آن رستوران کذایی را روی سر هر دو خراب کند ... گامی به جلو گذاشت ... حسن از صدای نفس هایش ترسید ... بلند صدایش زد :

– علی...


صدای نفس نفس زدن هایش قطع نمی شد ... این بار حسن داد بلندتری کشید ...

– پسر چرا یهو قاطی کردی ... تو قول داده بودی علی ...

قول داده بود؟

محکم به پیشانیش کوبید و در جایش خشک شد...بی اراده گامی به عقب برداشت...خیس از عرق ، مات تصویر رو به رویش مانده بود.... کاش امروز به حسن قول نداده بود ... قول هایش مردانه بود ... علی وار بود ... اصلا همزن نامش قول می داد و عمل می کرد ... سعی می کرد همیشه حرفی نزند اما اگر می زد پایبندش بود ... حالا همان قول درست مثل زنجیری سفت و سخت به دست و پایش بسته شده بود و اجازه ی جلو رفتن به او را نمی داد ... اما دیگر طاقت ایستادن و دیدن نداشت ... به عقب که می توانست برگردد؟

باید می رفت و حداقل یک امشب خود را جایی گم و گور می کرد ... صدای حسن بر جان دلش نشست:

- داداش بیا گاراژ .. بیا با هم حرف بزنیم ...

بی اختیار نگاهش به چهره ی سرحال حریر دوخته شد و تنها یک جمله در ذهنش جان گرفت" هیچ وقت انقدر خوشحال ندیده بودمت "

*************

(پست بیست)

داخل رختخوابش غلتی زد و به سمت چپ خوابید ... شوق زیادی که وجودش را پر کرده بود باعث می شد تا خواب از چشمان خسته اش فرار کند ... از وقتی به خانه برگشته بود زیر آماج حرف های ریز و درشت زری تحمل کرده بود فقط به خاطر همین لحظه ... لحظه های تنهایی که بتواند آن تصاویر دل خوش کنک را به یاد آورد و لذت ببرد .. درست بود آریا مغرور بود و خودخواه ... اما آن جا میان آن رستوران ، با او هم وزن نامش رفتار کرده بود .. به همان شکل لطیف و نرم ... با یاد آوری شیطنت های آریا لب به دندان گزید و لبخند نقش لب هایش شد ... با صدای تقه ای که به در خورد از افکار شیرینش بیرون آمد و به سمت در چرخید ... آرام بلند شد و میان رختخواب نشست... در باز شد و کله ی کوچک حسام از لای آن وارد اتاق شد .. لبخند حریر بیشتر جان گرفت و دست به سمت برادرش دراز کرد ... کسی که عمرش بود و نیمی از آرزوهای حریر به خاطر او بود ... حسام بلافاصله وارد اتاق شد و در را به نرمی پشت سرش بست ... انگار او هم نمی خواست زری از این ملاقات شبانه بویی ببرد ... حریر لحافش ا کنار زد و همانطور که دستش را روی تشک می زد گفت:

- بیا داداشی ...

حسام با چشمانی پر از سیطنت و لب خندان کنار حریر نشست ... دستان حریر دور شانه هایش پیچید و مهربان بوسه ای بر فرق سر برادر زد ... حسام سرش را در پهلوی او فرو کرد و عطر تن خواهر را به جان خرید، عطری که کمتر از عطر مادرانه نبود ... حریر همیشه نقش مادر را برایش ایفا کرده بود چه آن زمان که با دستان کوچکش برادر را حمایت می کرد چه حالا که در نظر حسام خانمی زیبا و برازنده شده بود ... حسام آرام صدایش زد:


romangram.com | @romangram_com