#حریری_به_عطر_یاس_پارت_119
دستان یخ زده اش را دور زانوهایش گره کرد و چانه اش را روی آن ها گذاشت ... چرا این اشک های لعنتی بند نمی آمد؟ ...اشک هایی که انگار از سرچشمه می جوشید و انتهایی نداشت ... با صدای در، سرش را بلند کرد .. مریم وارد اتاق شد و همان طور که سینی داخل دستش را روی تخت می گذاشت، مقابلش زانو زد و گفت:
- هنوز داری گریه می کنی؟بسه دیگه ... ببین چشات چه شکلی شده؟
فین فین کنان جواب داد:
- دارم میمیرم مریم...
مریم لیوان شربت را برداشت و گفت:
-بیا دختر خوب یه کم از این بخور ... ببین با خودت چی کار کردی ؟
ولیوان را نزدیک دهان حریر نگه داشت .. لب های سرخ حریر به لبه ی لیوان نرسیده با حالتی هیستریک لرزید و نفس نفس زنان و ناباورانه گفت:
- داشت ... داشت بهم...
مریم با نگرانی و بغض نگاهش کرد و همان طور که بازوانش رامحکم میان انگشتانش می گرفت گفت:
-جون من آروم باش ... ببین چه جوری می لرزی ... بهش فکر نکن ...
سینه اش پردرد بالا و پایین شد و چشمان وق زده اش را به او دوخت :
-من خیلی احمقم نه؟
-نه عزیزم یه اشتباه بود ...
-اشتباه بود مریم؟ اگه علی سر... سر نرسیده بود ...وای ... وای ...
و دستانش را مقابل صورتش گرفت و هق زد ... انگار تازه از شوک بیرون آمده بود ... حالا فقط آن تصویر وحشتناک مقابل چشمانش رژه می رفت و روح و روانش را آزار می داد ... اریا مثل یک خون آشام در نظرش جلوه می کرد و مقابل چشمانش کش می آمد ...چرا این چهره ی کریه او را ندیده بود ؟ هنوز پوستش از احساس نفس های او می سوخت ... درونش ولوله و غوغایی برپا بود ...
مثل یک دیوانه دست از گریه برداشت و دست به بدنش کشید و گفت:
- ببین .. ببین ... می خواست بهم ...
romangram.com | @romangram_com