#حریری_به_عطر_یاس_پارت_115
– نوکرتم ... زود بر می گردم ...
تمام مسیر را فقط به حریر فکر کرده بود .. این که دوباره به خواستگاری برود .. اصلا اگر جا داشت به پایش می افتاد تا قبولش کند ... نمی دانست چرا تار به تار وجودش به این دختر وصل شده بود ... انگار سلول هایش با نام حریر نفس می کشیدند و بدون او زندگی برایش معنایی نداشت ... کمی دور تر از دانشکده ایستاد و موتور را روی جک گذاشت و پیاده شد ..چشمش به دانشکده بود ... به زری زنگ زده بود و از آمدن حریر به دانشگاه مطمئن شده بود ... وقتی هوای یار به سرت بزند دیگر هیچ چیز جلو دارت نیست. حاضری تحقیر شوی اما یک لحظه فقط یک لحظه نگاهش کنی تا سیراب شود قلبی که بی او ثانیه ای آرامش ندارد ...
نیم ساعتی ایستاد و منتظر شد ...دلش بی قرار تر از این حرف ها بود ... بالاخره تاب و توان از دست داد و به سمت دانشکده راه افتاد که چشمانش حریر را دید ... دخترکی را که تمام وجودش را به اسارت کشیده بود ... تمام وجودش قلب شد ...بلافاصله خود را عقب کشید ... تپش های قلبش آن قدر شدید و پر التهاب بود که بی امان تنش را می لرزاند ... چه طور این همه مدت تاب آورده بود و حریرش را ندیده بود ... انگار فضای خیابان پر شد از عطر یاس ...تند تند نفس می کشید . حریر در خود بود و متوجه او نشده بود که با فاصله، گوشه ای ایستاده و دلتنگی هایش را پر می کرد ...حریر عرض خیابان را رد شد.. علیرضا بی اختیار بیشتر عقب کشید و دورا دور او را پایید ... دلش نمی خواست جلوی دانشکده با او صحبت کند ... شاید هم می ترسید برای حریر بد شود ... حریر که به سمت ایستگاه اتوبوس رفت بلافاصله علیرضا برگشت و سوار موتورش شد ... منتظر بود تا حریر سوار اتوبوس شود و او را تا خانه همراهی کند ... اما با دیدن تصویر مقابلش روح از تنش پر کشید ... دیدن اتومبیل آریا و ایستادنش مقابل پاهای حریر نفسش را بند آورد... حریر که سوار اتومبیل شد مشتی به فرمان موتورش کوبید و نفس زنان به تصویر مقابلش خیره ماند ... اتومبیل که راه افتاد بی اراده به دنبالش روان شد ... دیگر تمام شده بود ..باورش نمی شد ... انگار راه گلویش را بسته بودند. به زحمت و خس خس کنان نفس می کشید بی شک امروز تکلیفش را با جوانک روشن می کرد ... اتومبیل که راه افتاد پا روی هندل گذاشت و با زدن ضربه ای محکم موتورش را به حرکت درآورد ...
×××××××××××
وارد باغ شد و اتومبیل را میان حیاط بزرگ آن پارک کرد ... بلافاصله پیاده شد و به سمت در بزرگ آن رفت...سرش را بیرون آورد و نگاه گذرایی به کوچه انداخت .. آن وقت روز همه جا خلوت بود و پرنده پر نمی زد ... در را که بست به سمت ساختمان دوید و با کلیدی که از ناصر گرفته بود در ورودی را باز کرد ... بارها برای تفریح به همراه دوستانش به این ویلا آمده بود و خوش گذرانده بود ...اصلا پدر ناصر این ویلا را برای این جور کارها گذاشته بود و ناصر هم عجب پشتکاری برای استفاده از آن داشت...به سرعت از پله ها پایین آمد و به طرف اتومبیل رفت و در سمت شاگرد را باز کرد... حریر بی حس و حال روی صندلی به خواب رفته بود ... دست انداخت و او را از روی صندلی بلند کرد ... سبک بود همچون پر ... سر حریر روی سینه اش خوابید و همزمان عطر یاس مشامش را پر کرد...نفسی عمیق کشید و جسم حریر را بیشتر به خود چسباند .. این دختر مال او بود و مال او می ماند ... دیگر برای به دست آوردن جسم او تردید نداشت ..
××××××××
کوچه ها را یکی یکی زیر پا گذاشته بود ... اگر تا خود شب هم محله را می گشت و دانه به دانه داخل باغ ها را نگاه می کرد این کار را می کرد و حریر را پیدا می کرد ... وقتی اتومبیل اریا از سر پیچی گذشته بود و او به خاطر یک اتومبیل دیگر که به یکباره مقابلش در آمده بود اتومبیل را گم کرده بود ، داشت دیوانه می شد ... حالا نمی دانست اتومبیل کجا رفته و خبری از آن نبود ... هنوز باور نداشت حریر ان قدر راحت کنار آریا بنشیند و قهوه بخورد ... از دور که داخل اتومبیل را می دید خون خونش را داشت می خورد اما با خود عهد کرد بایستد و تا آخر به آن صحنه ها نگاه کند ... دیگر مطمئن بود دختر مقابلش رانمی خواهد ... حریر با کار امروزش خود را در یاد و خاطر او کشته بود ... باید می ایستاد و می دید تا دیگر هرگز نامی از او بر زبان نیاورد ... ..اما وقتی اتومبیل آریا مسیری خارج از شهر را در پیش گرفت انگار خود به خود همه چیز را از یاد برد ... دلش به شور افتاد و به دنبال آن ها راه افتاد ... فاصله را تا حدود زیادی حفظ کرد تا آریا متوجه حضورش نگردد ... داخل ماشین قابل دید نبود اما وقتی سرعت ماشین بالا گرفت بی اختیار نگران شد .. اگر بلایی سر حریر می آمد حسین آقا چه می کرد ؟... این مرد یک بار تا مرز سکته رفته بود ... نه نمی گذاشت! ... حسین آقا را دوست داشت و نمی گذاشت این دختر با نادانی که در پیش گرفته بود او را به کشتن دهد .. هر جور بود حریر را پیدا می کرد این بار وارد کوچه باغی بزرگ شد و نگاهش را به دو در بزرگ روبه روی هم دوخت ...
×××××××××××××
با حس گرمای آغوشی پلک هایش را از هم باز کرد ... صدای نفس نفس های آریا و هرم نفس های که روی سر و صورتش می نشست باعش شد هراسان جیغی بکشد .. آریا او را بیشتر در آغوش کشید و نرم گفت:
- نترس عشقم پیش منی ...
و او را روی تخت خواباند ... با آن که هنوز سرش تا حدود زیادی گیج می رفت پر از ترس ، تمام رمقش را جمع کرد و خود را عقب کشید ... بی اختیار می لرزید و اندام ظریفش از شدت ترس و وحشت تکان می خورد ... اریا با چشمان سرخ و چهره ای ملتهب چهار دست و پا روی تخت نشست و به طرفش آمد ... حریر بی اختیار جیغی از ته دل کشید و فریاد زنان گفت:
- به من نزدیک نشو لعنتی ... خیلی کثافتی...
اما اریا در حال و هوای دیگری بود ... در دل به خود لعنتی فرستاد که چرا او را مجبور به خوردن تمام قهوه نکرده بود و حالا او زودتر از موعد بهوش آمده بود ... البته این دوری و وحشت او را بیشتر جری می ساخت ... زن مورد علاقه اش روی تخت مثل بید می لرزید و او فقط فکر کامیابی از او بود ... نفس های حریر تند شده بود و حس می کرد فضا خالی از هواست ... چشمان سرخ اریا او را بدجور ترسانده بود ... اریا با یک جست او را روی تخت خواباند و رویش خیمه زد ... حالا حریر مثل یک آهوی بی پناه در چنگال شیر قوی اسیر شده بود و چشمانش از ترس و وحشت از حدقه بیرون زده بود و مثل ماهی بیرون افتاده از آب بال بال می زد ... آریا دست او را به قصد نوازش صورتش رها کرد و خود را جلو کشید ... اما حریر چنگی به صورت او زد و همزمان جیغی از ته دل کشید ... درد صورت آریا را پر کرد و همزمان به صورت او سیلی محکمی نواخت ... اما حریر که برای دفاع از خود به آخرین توانایی هایش چنگ می انداخت سعی کرد خود را از زیر دست او نجات دهد ... ولی آریا قوی تر از این حرف ها بود ... هر دو دستش را با یک دست گرفت و همان طور که پاهایش را میان پاهایش قفل می کرد سر در گریبان او فرو برد ... حریر جیغ می زد و خدا را صدا می کرد .. دست آریا مانتویش را درید و نفس حریر را در سینه قطع کرد ... به نظرش دیگر تمام شده بود ... این اریای نفرت انگیز بود که همه وجودش را به تاراج می برد ... کاش می توانست یک قدم به عقب برگردد ... به نادانی خودش خندید ... چه روزها که نفهمیده بود ... درست زمانی که از همه چیز سیر شده و مطمئن شده بود که به محض بیرون رفتن از این تخت خود را خواهد کشت احساس کرد از بند رها شده است ... جسمش از بار سنگین تن آریا آزاد شده بود ... نمی فهمید چرا آریا از او گذشته است ... آرام پلک باز کرد .. اما با دیدن تصویر مقابلش نفس حبس شده در سینه اش را رها کرد ...
علیرضا آن جا بود ... با تمام مردانگی هایش ... بی اراده از جا بلند شد و بی آن که چشم از تصویر مقابلش بگیرد با ترس و لرز خود را جمع و جور کرد و در خود مچاله شد ... مشت محکم علیرضا آریا را گیج کرده بود ..
×××××××××
وارد کوچه باغ که شد بین دو باغ ایستاد ... به سرعت موتورش را گوشه ای رها کرد و به سمت اولین باغ دوید ... در آهنی جای دید نداشت .. به سمت دیوار رفت و از دیوار باغ بالا رفت.نمی دانست چگونه دیوار را بالا برود اما فقط یک به یک چیز فکر می کرد پیدا کردن حریر .. نگاه در فضای باغ چرخاند ... از اتومبیل آریا خبری نبود .. به سرعت پایین پرید و به سمت باغ رو به رو رفت .. مثل آن یکی از دیوار کوتاه باغ بالا کشید و با دیدن اتومبیل آریا داخل باغ پرید .. فضای آرام باغ نشان از خالی بودن سکنه داشت .. با قدم هایی تند خود را به اتومبیل رساند ... گیج و منگ به عمارت نگاهی کرد اما با صدای جیغ حریر ر اه نفسش بسته شد ...بلافاصله به طرف ساختمان دوید ... مسیر را جیغ های حریر مشخص می کرد و علیرضا بی امان پله ها را بالا می دوید ... در اتاق باز بود و دیدن تصویر مقابلش لحظه ای او را مسخ خود ساخت ... اما التماس های حریر و تلاشش برای نجات باعث شدبه یکباره به سمت اریا حمله ور شود و او را از روی حریر بلند کند ... دیگر دست خودش نبود مشت بود که بر سر و صورت آریا می خوابید ... انگار می خواست علاوه بر نجات حریر وجودش را از انهمه نفرت خالی کند ... دیوانگی که مرزی نداشت ... دیدن ان صحنه ها به جنون کشاندتش... سر و صورت خونین اریا هم تاثیری بر رفتارش نداشت و مشت بود که بر تن و جان او می زد ... اما با جیغ ممتدد حریر دست از ضربه زدن برداشت و بلند شد ... نفس نفس می زد تمام تن و جانش خیس عرق شده بود . سینه ی ستبرش به شدت بالا و پایین می شد ... بی اراده به سمت حریر نگاه کرد که ملافه را در دهان چپانده بود و هق می زد ... دست خودش نبود لبریز بود از نفرت ... از دخترک مقابلش متنفر بود ... جلو رفت . حریر مچاله شده بود و چشم از او بر نمی داشت ... دستش بالا رفت ... باید می زد وگرنه دلش آرام نمی گرفت ... قلبش آن چنان در سینه می کوفت که انگار همین الان سینه را می شکافت و بیرون می زد ... چشم های حریر بی اختیار بسته شد ... حالا خود را مستحق این سیلی می دید ...
نالید :
romangram.com | @romangram_com