#حریم_و_حرام_پارت_98

ضربه ای آروم به بازوش زدم:

- نخیر!

و با لبخند ادامه دادم:

- آخه صلاحت رو می خوان!

جدی شد:

- ماهک من دوست ندارم واسه اینا کار کنم! زندگی این چند صباحِ تو این کشور رو هم به زور دارم تحمل می کنم! کشوری که هیچ تمدنی نداره و می خواد به زور پول، نخبه ها رو به طرف خودش بکشونه، نمی تونه کشوری باشه که من می خوام توش پیشرفت کنم! هدف من خیلی بزرگ تر از این حرفا است! این جا امکان ادامه تحصیل من نیست. به خاطر این که دانشی که دارن در حدّ پیش نیاز ها و دانش های اولیه ی منه!

سکوتم رو که دید، زیر لب گفت:

- باور کن همش به خاطر توئه که....

حرفش رو قطع کرد. کمی نگام کرد و خسته گفت:

- پس کی این سه، چهار ماه تموم می شه؟

حق با اون بود! کی این تیر ماه می رسید؟

- می گی من چی کار کنم؟!

زل زد به نی نی چشمام! چشمام تار دید. نه، چیزی نبود جز یه هاله ی مزاحم از اشک! با دیدن اوضاع بارونی چشمام به سمتم مایل شد و با نگرانی بازوهام رو تو دست گرفت:

- ای داد بی داد! ماهک؟!

چونه ی لرزونم رو که دید من رو تو ب*غ*لش کشوند:

- وای ماهک! هیچی، تو نمی خواد کاری کنی!

کمی من رو از خودش جدا کرد و وقتی اوضاع نا به سامانم رو دید، سخت من رو به خودش گرفت:

- تو رو خدا نمی خوام گریه ات رو ببینم! جنگ اعصاب برام راه ننداز!

صدام می لرزید:

- نمی خوام به خاطر من از چیزی عقب بمونی!

پشتم رو نوازش کرد و صورتش رو تو موهای نم دارم فرو برد:

- بس کن عمرم! این حرفا چیه؟!

ازم فاصله گرفت و چونه ام رو با دست بالا داد:

- نگاه کن تو رو خدا! این جوری می خوای اون زنِ پشت مرد موفق باشی؟

romangram.com | @romangram_com