#حریم_و_حرام_پارت_88
چشمام رو روی هم گذاشتم و باز به رو به رو خیره شدم. لحظاتی بعد، رو به روی برجی نگه داشت! اون چیزی رو که به چشم می دیدم، نه! باور نمی کردم! هاج و واج به طرفش برگشتم:
- نگو که قراره من رو ببری این جا؟!
دادبه:
- آخرین باری که رفتم خبر از سلاخی نبود!
خندید و از ماشین پیاده شد. نگاهم همراه او چرخید. در سمت من رو باز کرد و دستش رو به سمتم دراز کرد. نفسم رو بیرون فرستادم و دستم رو توی دستش قرار دادم. پایین لباسم رو گرفتم و با احتیاط پیاده شدم.
دادبه سوییچ ماشین رو به سمت نگهبان گرفت و پس از اون هر دو از ورودی رد شدیم. زیر چشمی اطرافم رو دید می زدم.
با دلهره ازش پرسیدم:
- کجا می ریم دادبه؟
دادبه:
- یه کم صبور باش عزیز دلم.
لحظاتی بعد از سالن کافی شاپ هم رد شدیم! به راهرویی رسیدیم. با مکثی کوتاه، پام رو روی فرش قرمز هدایت شده ای گذاشتم. دستم که دور بازوی دادبه حلقه شده بود به وضوح می لرزید! دست چپش رو روی دستم گذاشت و فشار خفیفی به اون وارد کرد. به انتهای راهرو رسیدیم و طی این مسیر با سکوت بود! یه در بزرگ چرمی رو به رو قرار داشت. نگاه نگرانم، رو نی نی براق چشماش ثابت موند!
دادبه:
- بریم؟!
فقط نگاش کردم. دستش رو روی در گذاشت و باز کرد. قدم به داخل گذاشتیم؛ همه جا تاریک بود،تاریکی محض! حتی چهره ی دادبه هم دیده نمی شد! قلبم به شدت و به طور مداوم می کوبید! و من هراسان اطرافم رو به امید دیدن کور سویی نگاه می کردم.
یک نت موسیقی! پیانو بود! نت دوم. رو به روم، یه.... آره! رو به روم کم کم روشن می شد! روشن و روشن تر! نت های موسیقی توسط پیانو به طور پیوسته نواخته می شد! این آهنگ رو می شناختم. دستم رو روی قلبم گذاشتم. از هیجان همه چیز رو به فراموشی سپردم جز، اون چیزی که رو به روم اتفاق می افتاد!
نور و روشنایی به صورت دایره ای متمرکز، دختری رو از گوشه ای هدایت کرد و ر*ق*ص باله شروع شد! دختر جوان لباس سفید زیبایی به تن داشت. دامن کوتاهش ساق پاهاش رو که ماهرانه حرکت می داد رو به نمایش گذاشته بود! زیبا و دلبرانه می ر*ق*صید و این شوق ر*ق*صیدن با این آهنگ رو در وجودم به غلیان می انداخت!
قدمی به جلو گذاشتم. دختر جوان با هر حرکت و مکث میان آن، نگاه خمارش رو به سمتم می چرخاند و من لبخند زنان کارش رو دنبال می کردم و درست بعد از پنج دقیقه! با نواختن آخرین نت توسط پیانو، دختر جوان کف پاهاش رو مماس زمین کرد و تعظیم کنان منتظر ماند.
با پایان آهنگ، دستم بی اختیار روی هم قرار گرفت و شروع کردم به دست زدن. اما.... ظاهرا من تنها شخصی نبودم که تماشاگر این ر*ق*ص رویایی می بود! سالن به یک باره روشن شد و من.... من شدم مخاطب تشویق آدم هایی که با لبخند به سمتم برگشته و برایم دست می زدند!
به خودم اومدم. دستم از دو طرف آویزون شد. با چشم میون جمعیت کم حاضر، دنبال دادبه گشتم. دیدمش! یعنی، حالا بهتر می دیدمش! کت و شلوار مشکی که به تن داشت، فوق العاده اش کرده بود!
با لبخند به سمتم اومد. و من هم قدمی به طرفش برداشتم. رو به روم که قرار گرفت گفت:
- تولدت مبارک!
دست چپم رو به دست گرفت و هم زمان دستش رو از جیب کتش بیرون آورد و طولی نکشید که میون چشمای به حیرت نشسته ام، حلقه ای ظریف و زیبا، به دستم نشست! صدای دست زدن اطرافیانم من رو به خودم آورد. لبخند بی جونی زدم. فقط تونستم بگم:
- دادبه....
دستم رو نوازش کرد و گفت:
romangram.com | @romangram_com