#حریم_و_حرام_پارت_83


دادبه:

- نمی دونستم گندمی ها هم گونه هاشون گل می ندازه!

اسمارتیز گیر کرده تو گلوم رو با حبس نفس هام پایین فرستادم و با مکث گفتم:

- خب.... تو از خودت بگو!

سرش رو تکون داد و کمی بعد جدی گفت:

- اوم.... از خودم می گم.

گوشه چشمی فکر کرد:

- یه چیزی که خیلی برای من مهمه و از اولویت هام محسوب می شه خانوادمه! من به پدر و مادرم خیلی اهمیت می دم!

- کیه که براش اهمیت نداشته باشه؟!

دادبه:

- درسته! دوست دارم این رو همین الان بدونی که خصوصیاتی از این قبیل ندارم که اگه همسرم حرفی بزنه، گوش هام واسه شنیدن حرف های پدر و مادرم کر بشه!

- منطقیه! اگه بالعکسش هم صدق کنه!

نی رو بین دو انگشتش بازی داد و گفت:

- در کل این منم که تصمیم می گیرم اما، نظرات بابا و مامان نمی تونه بی دخیل باشه!

- و نظر هم....

نذاشت حرفم رو کامل کنم:

- اون وقت قسمت اول جمله ام میره زیر سوال!

- اون وقت تصمیم شما می شه همون نظر والدینتون!

نگاهش رو روم تیز کرد. جدی و محکم!

قلبم تند تند می زد؛ نگاهش رو تا حالا این جوری ندیده بودم! لیوان رو عقب زدم و نگاهم و رو میز انداختم! وقتی این سکوت رو طولانی دیدم، چنگی به کیفم زدم و بعد از کمی این پا و اون پا کردن:

- بهتره بریم! داره دیر می شه.

و از جا بلند شدم. کمی بعد همراه هم از میز فاصله گرفتیم. جلوی خروجی، دستم رو تو دست گرفت و بدون این که به هم نگاهی کنیم دوشادوش هم از هتل بیرون اومدیم!

آروم و جدی دنده عوض می کرد. سکوتش عذاب آور بود.نمی خواستم این جوری بشه! اما منم نظرم رو گفتم! نفسم رو صدادار بیرون فرستادم. جوِ سنگین حاکم بر فضای ماشین، بالاخره وادارم کرد که حرفی بزنم:


romangram.com | @romangram_com