#حریم_و_حرام_پارت_29
- چی کار می تونم بکنم؟ دلم اصلا راضی به رفتن نیست. کاش معجزه ای بشه و....
- اجازه هست؟
یک جفت کفش چرم قهوه ای همراه با طنین همین جمله جلو چشمام اومد. سرم رو بالا آوردم. وقتی سکوتم رو دید، دستش رو روی کتابم گذاشت. آب دهانم رو پر سر و صدا قورت دادم.
کیان:
- متاسفانه کتابم رو فراموش کردم بیارم، اشکال نداره کتاب شما رو امانت بگیرم؟
جوابی ندادم و همین طور فقط به زل زدنم ادامه دادم.
مریم با دیدن اوضاع گفت:
- نه، بفرمایید. از کتاب من استفاده می کنن.
کتاب رو برداشت و همراه لبخند پیروزمندانه ای گفت:
- ممنون.
و به پشت میزش برگشت.
ضربه ای به پام خورد، به خودم اومدم. زیر لب خطاب به مریم گفتم:
- الآن چه خاکی تو سرم کنم؟
لبش رو گاز گرفت و با نگرانی نگاه از هم گرفتیم.
کتاب روی میزش بود و خودش پای تخته. قدم زنان درس رو توضیح می داد و با انرژی همه رو به همکاری می کشوند. اما من....
چشم ازکتاب روی میز بر نمی داشتم. من کتابم رو می خواستم!
دقایقی بعد، خطاب به مریم گفت:
- خانوم کوهی.... از روی درس بخونید.
مریم زیر لب:
- عین ابتدائی ها! ایــــــــش...
و کمی جا به جا شد و شروع کرد به خواندن.
مثل همیشه گچ رو پرت کرد به طرف تخته و خودش به سمت میز رفت. دستش رو روی کتاب گذاشت و نیم نگاهی به سمتم انداخت. با دیدن نگاه وحشت زده ام لبخندی به لب هاش اومد.
گوشه ی میز به صورت تکیه، نشست و نیم رخ شد. روی صفحه ی کتاب خیره موند. کمی بعد انگار که مطلب هیجان انگیزی رو دنبال کند به پشت میزش رفت. لبخندش لحظه به لحظه عمیق تر می شد.
romangram.com | @romangram_com