#حریم_و_حرام_پارت_196


- یه حرفی بزن! هرچی تو دلته بریز بیرون. ماهک! تو رو جون من، نذار تو دلت بمونه!

بدنم بی حس شده بود. حتی داشتم به یقین می رسیدم که دم و بازدمی در کار نیست! محکم من رو به سمت خودش کشوند. اما من آروم خودم رو در آ*غ*و*شش رها کردم! توانم رو به کاهش می رفت. سرم رو روی گودی کتفش گذاشتم، بی صدا!

مهنّا:

- ماهــک! یه چیزی بگو عزیزم!

صدای پیانو توی گوشم زنگ دار نواخته می شد! و فرهاد...! باز هم صدای فرهاد! بدون هیچ خاطره ای! خاطراتی در کار نبود! دادبه هیچ شده بود برام. بدون یاد و خاطره! فقط یک جمله! مصراع آخر بیت اول...

زیر لب همراه با نوای پیانوی ذهنم، زمزمه کردم:

-« مثل یه خواب کوتــاه...

یــه مرد بود، یــه مرد! »

دستم رو زیر چونه ام زدم و زبونم رو واسش دراز کردم! خندید و گفت:

- من که آخر هفته بر می گردم خاله ریزه!

چشمام رو ریز کردم و با حالت تهدید آمیز گفتم:

- شما که آخر هفته بر می گردی بابا لنگ دراز!

دستش رو روی صفحه ی لپ تاپش گذاشت ( به عادت همیشگی گرفتن دماغم! ) و با صدای مردونه اش گفت:

- بگردم من الهـــی!

خندیدم و فقط نگاش کردم.

مهنّا:

- بازم بخور! تا من این جام باید پسته های توی ظرف رو تموم کنی!

سرم رو تکون دادم و جوری که ببینه یه دونه پسته رو باز کردم و توی دهان گذاشتم. به تکیه ی صندلیش برگشت. کمی از آب پرتقال رو به روش رو مزمزه کرد و گفت:

- پُست دیشبت رو خوندم!

یه پسته ی دیگه روی زبونم گذاشتم:

- چه طور بود؟

سرش رو تکون داد:

- خوب بود!


romangram.com | @romangram_com