#حریم_و_حرام_پارت_188


آروم پا گذاشتم توی اتاق. با چشم نیمه بسته، نگاه ماتم که به بدن دراز کشیده ی روی تخت افتاد، چشمام رو کامل فشردم. صدای مهنّا:

- ماهک، چتــه؟!

صدا از پشت سر بود؟ نه! چشمام رو یواش وا کردم. با دیدن مهنّا که سعی می کرد نیم خیز بشه، نفس راحتی کشیدم و همان طور مات موندم به صورتش! از درد اخمی کرد و با عصبانیت فریاد زد:

- معلوم هست کجایی؟!

پلک زدم. به موقعیت خودم برگشتم. من خواب دیده بودم! خواب دادبه! بعد از ده ماه!

- خواب بودم!

نگران روی چهره ام چشم چرخوند:

- مگه امروز کلاس نداری؟

کلافه و ناچار دستی توی موهای به هم ریخته ام فرستادم:

- ساعت چنده؟

سرش رو تکون داد:

- یک ساعت وقت داری. سریع آماده شو!

قدرتی به پاهام دادم و از اتاق بیرون اومدم. اما... نه! دوباره برگشتم تو. رو به مهنّا که سرش رو به بالش تکیه داده بود، گفتم:

- پس تو چی؟!

مهنّا در همون حالت نگام کرد:

- من چی؟

چهره ی دادبه دوباره اومد جلو چشمم. لبم رو روی هم فشردم:

- امروز رو نمیرم. مشکلی پیش نمیاد!

روی ساعد و آرنجش تکیه داد. مهربانانه گفت:

- برو. مامان میاد پیشم!

م*س*تاصل لبخندی زده و از توی کمد لباس هام رو برداشتم و بعد از گذاشتن توی اتاق فعلیم، راهی دستشویی شدم!

***

ساعت چهار بعد از ظهر بود که رسیدم خونه. خسته، خیلی خسته! در رو که پشت سرم بستم، زن عمو به استقبالم اومد:


romangram.com | @romangram_com