#حریم_و_حرام_پارت_182


- مهنّا!

پله ها رو دو تا یکی بالا رفتم. پاهام...پاهای لعنتیم می لرزید! صدای عمو هم جلو دارم نمی شد! به یه دو راهی رسیدم. کلافه و عجول برگشتم، بوی بتادین خورد تو صورتم. داد زدم:

- کجاست؟

عمو و مریم نفس زنان رسیدند. عمو:

- از این ور...

و خودش زودتر رفت. دوباره به حالت دو راهروی مد نظر رو طی کردم و عمو ازم جا موند. میون راه به خانومی تنه زدم و کمی بعد با شیکم به میز حاوی داروها برخورد کردم. نمی دونم از دلشون درآوردم یا نه! اما دل من داشت از سر جاش در می اومد! صدای عمو از پشت سرم:

- ماهک...307 عمــو!

چشمم به دنبال این عدد، دو دو زد! پاهام جلوی اتاقی از حرکت ایستاد. کاش یکی به دادم برسه! من با چه جــونی برم تو؟!

عمو دستش رو دور شونه ام انداخت و نامحسوس من رو وادار به رفتن کرد! جلوی تخت که تو دیدم اومد، ضعف پاهام به اوج خودش رسید، لرزیدن! با دیدن نوک انگشتاش و بعد پاهاش، مفصلای پاهام قفل کرد! با دیدن پای باندپیچیش دلم ریش شد و رفتم جلو! پای چپ کامل، قسمتی از بالا تنه و انگشتای دست چپش، همگی محصورِ باندهای گلبهی رنگ بودند! با دیدن چهره ی رنگ پریده اش لب ورچیدم! نگام تو نگاش که افتاد، چشاش برقی زد و لبخند کم رنگی به لب هاش اومد. صدای زن عمو من رو متوجه حضور بقیه کرد:

- چیزی نیست گلم! آروم باش!

نیم نگاهی به بقیه انداختم. حضور بقیه مهم نبود! نگاهم رو به سمت مهنّا برگردوندم. به سمتش رفتم. کنارش ایستادم. دلخور زل زدم رو لباش:

- سرت سلامت قهرمان!

خسته لباش رو تر کرد ولی چیزی نگفت. بغض کردم:

- بعد از دو روز من رو لایق دونستی؟ آره؟! این جوریه؟

ابروهاش بهم گره خورد. نگاهش رو روی هم گذاشت:

- ماهک!

این یعنی بسه؟! شروع نکن؟! مگه توی زندگی ما شروعی بوده؟ کی گلایه کرده بودم؟ من اگه بی نقش ترین بازیگر نمایش نامه اش هم بودم، دستمزد می خواستم. این بود؟!

با حالت خاصی نگاهم رو ازش گرفتم.

مونا:

- به حد کافی مامان سرزنشش کرده ماهک جون! باور کن مهنّا به خاطر خودت نخواست چیزی بهت بگیم!

لبخند تلخی زدم و چشمم رو انداختم رو نیمه ی چپ بدنش. درد داشت؟ نگاهم رو برگردوندم رو چهره اش. نگاهم رو که گرفت، نرم پلک زد. زن عمو دستی به شونه ی مهنّا زد و به شوخی گفت:

- برگه ی مرخصیش رو که گرفت. برگشتین خونه، یه دل سیر ازش گلایه کن!

مهسا به حالت خنده گفت:


romangram.com | @romangram_com