#حریم_و_حرام_پارت_180


- نمی دونم. در رو باز کنم؟

- اوم... آره؛ از چشمی ببین کیه! من رفتم تو اتاق!

کله ام رو خاروندم و به سمت اتاق رفتم. دیشب با مریم جلو تلویزیون خوابمون برده بود. صدای یه مرد می اومد. چشم بسته دنبال مانتوی کرم رنگم گشتم.

مریم:

- ماهک! بیـــا، عموته!

چشام گرد شد! عموم؟ کدومشون؟ بی خیال مانتو شدم و عین قرقی از اتاق زدم بیرون. با همون روی نشسته دویدم سمت در ورودی! با دیدن عمو مجتبی، دستم رو گرفتم به دیوار:

- عمــو! چی شده؟

وحشت زده نگام کرد:

- چته عزیزم؟!

- شما... این وقت صبح، این جا...

لبش رو جمع کرد و سری تکون داد. فاصله ام رو باهاش کمتر کردم:

- عمــو کسی طوریش شده؟

عمو:

- دختر جون امون بده!

کلافه صدام رو بردم بالا:

- خب یه چیزی بگو پیر شده!

عمو:

- لباس بپوش! تو راه بهت می گم!

دیگه نفس برام نیومد. دیوار رو چنگ زدم و صدای جیــر ناخنام بلند شد. مریم هراسون دوید طرفم:

- ماهک! دیوونه شدی؟ پاشو لباست رو بپوش برو!

عمو رو به مریم گفت:

- شما هم آماده شو دخترم!

مریم چشمی گفت و من رو به سمت اتاق برد.


romangram.com | @romangram_com