#حریم_و_حرام_پارت_163

- شماره دانشجویی!

چشام رنگ غم گرفت. از توی کیف اسپرتم، برگه ی انتخاب واحدِ حاوی شماره ی دانشجویی رو به سمتش گرفتم.گرفت و همین طور که بهش نگاه می کرد گفت:

- چرا گوشیت خاموشه؟

- شارژ نداشت.

سرش رو بالا آورد. نگاه دلگیری بهش انداختم و آروم و بی هیچ حرفی وارد اتاقم شدم. لباسم رو عوض کردم و بدون شستن دست و صورتم دراز کشیدم، خیره به سقف! خطاب به سقف همیشه همراه، زمزمه کردم:

- اون قدر ضعیف شدم که نمی تونم جلوش قد علم کنم!

همیشه ضعیف بودی!

- آره، همیشه بودم! حالا هم خودم گزک دادم دستش! نمی تونم بزنم زیر همه چیز که!

خودت خواستی وارد حریمت نشه! اما نفهمیدی نتیجه اش میشه بی حرمتی! میشه ثانیه به ثانیه عذاب و له شدن!

- دلم از این به درد میاد که هیچ کدوم از توهیناش حقم نیست ولی...

خود احمق و بی فکرت گذاشتی تو دست و بالِش!

- خدایا بهم صبر بده! این که تحمل کنم، تا خودش خسته بشه و بکشه کنار!

با احساس عطش، به سختی چشم باز کردم. اتاق تاریک تاریک بود. نمی دونستم ساعت چنده؟! من چقد وقته که خوابم؟

کورمال کورمال به سمت در رفتم و به آرومی از اتاق خارج شدم. خواب آلود راه آشپزخونه رو پیش گرفتم و کلید رو زدم. روشن شدن آشپزخونه همان و چشمای به خون نشسته ی مهنّا... همان!

دستپاچه شدم و عین خل و چلا گفتم:

- ببخشید!

و چراغ رو خاموش کردم. بعضی وقتا از دست کارهام خودم رو به یکی از پت و مت تشبیه می کردم! اما اون لحظه اصلا این تشبیه به ذهنم نرسید که جلو این کارم رو بگیره!

صداش من رو از فکر و خیال درآورد:

- هر چی می خوای بردار و برو!

دستم رو به کابینت کشیدم و جلو رفتم. کو یخچال؟

زیر لب گفتم:

- تشنمه.

و رفتم جلوتر. یه چیزی محکم دور مچ دستم پیچیده شد! جیغ خفه ای کشیدم و هم زمان به سمت چپ مایل شدم! خوردم به چیزی... چیز نه! جسم، تن! و صاحب این تن تپنده و تب آلود، مهنّا بود! یه بالا تنه ی برهنه! این رو از برخورد صورتم به موهای مردونه ی سینه اش فهمیدم. دیگه وقتشه! وقت به کام رسیدن! حلال بود؛ نه؟! اما... نه! من این رو نمی خواستم! تقلا کردم واسه جدا شدن! ولی تنها چیزی که دستگیرم شد، شدت نفس های پی در پی اش بود! نفس هایی که از جنس نفس های اون نفرین شده بود! کی؟ دادبه؟! نه! این مهنّا است! حلال!

صورتش رو بهم نزدیک کرد و لب هاش رو روی لاله ی گوشم گذاشت. برق سه فاز بهم وصل شد گویا! دستم رو روی پهنای سینه اش گذاشتم و تمام قوام رو واسه فاصله گرفتن به کار بردم. بی فایده بود! درمونده نفس خسته ام رو رها کردم که گردنم هم، میدان بازیش شد! کم کم چشمام به تاریکی عادت می کرد و کم و بیش می دیدمش. حرکاتش ناب لحظه هام بود و دست نخورده! شرمی ناب تر به جونم نشست! زیر لب، آروم صداش زدم:

romangram.com | @romangram_com