#حریم_و_حرام_پارت_155

- مهنّــا! مهنّــا!

علنی دستپاچه شدم! با اون چی کار داشت؟

برگشت به سمتم:

- یه کم کاچی درست کردم، گفتم بیارم واستون قوّت بگیرین!

رنگ از روم پرید! تا اومدم چیزی بگم سر و کله ی مهنّا پیدا شد:

- بله مادر جان؟!

زن عمو جدی نگاش کرد و گفت:

- بیا این جا بشین!

بدون این که نگام کنه کنارم ایستاد. هول و ولا افتاد به جونم! کاش... کاش یه اتفاقی می افتاد و من خلاص می شدم از این موقعیت!

زن عمو:

- بشین؛ یه کم کاچی بخور جون بگیری!

دلم یه اتفاق می خواست! حتی به زلزله هم راضی بودم!

بعد نصیحت وار ادامه داد:

- یه کم هم به این طفل معصوم برس! رنگ به رو نداره!

انگار تازه متوجه جریان شد! تا اومدم نگاهم رو میخ کنم به میز، زل زد بهم:

- ببینمت!

آب دهنم رو قورت دادم و نگران نگاش کردم. صندلی رو عقب کشید و کنارم نشست:

- رنگت پریده عزیزم!

تو دلم فحشی بهش دادم و نگاهم رو ازش گرفتم.

زن عمو:

- یه کم مدارا کن گل پسر!

یکی جلوی احساسات غلیان شده ی زن عمو رو می بایست بگیره اما... کی؟! رسما داشتم آب می شدم. سرم رو برگردوندم که مهنّا با چشمای خمار شده اش گفت:

- حق با شما است مامان! دیشب خیــلی اذیت شد!

مورمورم شد. پاهام رو به هم چسبوندم و برای خالی نبودن عریضه لبخندی به زن عمو تحویل دادم. زن عمو دستی به کتفم زد:

romangram.com | @romangram_com