#حریم_و_حرام_پارت_153
پوزخند صدا دارش خوردم کرد:
- آخــی! عروس تنها! چه قدر دلشون واست می سوزه! چه دوماد قسی القلبی! نچ نچ!
تغییر حال داد و جدی تر شد:
- بهتره از این به بعد تو کارای من دخالت نکنی!
و برگشت! جلوی آینه ی راهرو، دستی کوتاه توی موهای مجعدش برد و بی توجه به نگاه اشک آلودم، از خونه بیرون رفت!
عصبی و با حرص پام رو روی زمین کوبیدم:
- عوضـــی!
تلفن رو سر جاش گذاشتم! حالا چه خاکی تو گورم میشه؟
بدو بدو به اتاقم رفتم. موبایل رو برداشتم و... شماره اش؟! آهان، آخرین تماس گیرنده! گزینه ی سبز رو لمس کردم! نه نه! تماس رو قطع کردم. سریع پیامی نوشتم:
- بابات اینا دارن میان!
همین. و فرستادم. باید چیز دیگه ای هم بهش اضافه می کردم؟ مثلِ... نه! همین کافی بود!
رفتم سر وقت کمد و کت و شلوار قرمز متالیکی رو برداشتم. کنجکاو شدم. کمد متعلق به مهنّا رو باز کردم! خالی بود! لبم رو روی هم فشـار دادم و محکم درش رو بستم. وقتی آماده شدم یه بار دیگه به گوشی سر زدم. خبری نبود! از این انتظارها، بی خاطره نبودم!
تو آشپزخونه همین طور که مشغول چیدن میوه ها بودم با خودم فکر کردم: « یعنی کجا رفت!؟ سمیه کی بود؟ »
وقتی بی نتیجه موندم، لبخند تلخی گوشه ی لبم نشست. نذاشت به 24 ساعت برسه! تلافی خ*ی*ا*ن*ت... یه خ*ی*ا*ن*ت واهی!
نفس عمیقم همراه با صدای زنگ بود. دستی به یقه ی کت کشیدم و در رو باز کردم. عمو اینا بودن. صدای خوش و بش و تبریک گفتنا بلند شد و دسته گل رو از مهسا گرفتم و اونا رو به پذیرایی دعوت کردم.
خودم برگشتم به آشپزخونه. گلا رو با وسواس و طمأنینه توی گلدون می چیدم و مدام می گفتم:
- برگرد خونه لعنتی!
سینیِ چایی رو بردم و جلو عمو تعارف کردم.
عمو:
- تو چرا عزیزم؟ مهســا، بیا کمک بابا!
مهسا پر انرژی چشم بلند بالایی گفت و سینی چایی رو از دستم گرفت. تشکر کردم و به سمت آشپزخونه راه افتادم.
زن عمو:
- بیا بشین ماهک جان، زحمت نکش!
- خواهش می کنم، زحمتی نیست زن عمو!
romangram.com | @romangram_com