#حریم_و_حرام_پارت_143
- مطمئن باشید جای ماهک رو چشم ما است! شما برید با خیال راحت!
بابا نگاهش رو از نگاه سرزنش بارم گرفت و گفت:
- تا این دو تا جوون خودشون رو آماده کنن، فکر کنم آخرین جمعه ی شهریور زمان خوبی باشه!
مهسا زیر گوشم داد زد:
- همین شهریور؟ یعنــی 23 روز دیـگه؟!
چشم غره ی عمو آرومش کرد! کاش مخاطبش من بودم! من بیش تر به آرامش نیاز داشتم! بی حال روی صندلی چوبی نزدیکم نشستم. نگاهم رو م*س*تاصل و بی چاره به مهنّا که تا اون موقع ساکت بود انداختم. متوجه سنگینی نگاهم شد، اما خوددارتر از لو دادن نگاهش بود!
عمو گفت:
- آقا مهنّا، می تونی با تاریخ پیشنهادی عموت هماهنگ شی؟
مهنّا:
- با ایشون...
نیم نگاهی به هیکل خم شده ام انداخت، حتی کوچیک ترین انگشت پام رو هم نتونستم تکون بدم!
مهنّا:
- با ایشون، موافقم!
نفسم خسته و تب آلود از منفذهای بینیم بیرون اومد!
عمو:
- خب، از فردا باید دست به کار بشیم. عروسی این دو جوون باید بی نظیر برگزار بشه!
هرکس یه سازی به دست گرفته بود و می زد! پس من چی؟ چنگ رو برداشتم و زدم به میون قائله:
- نیـازی نیست!
بین سکوت همگی ادامه دادم:
- نیازی نیست! به نظرم، یه مراسم ساده و خانوادگی کافیه!
زن عمو لبخند زنان به بالای سرم اومد:
- نمی شه عزیز دلم. من واسه مهنّا آرزوهـا دارم!
مامان میون بغض گفت:
- مگه ما چند تا بچه داریم که...
romangram.com | @romangram_com