#حریم_و_حرام_پارت_134
نگاش کردم. چرا مدام سعی داشت خاطره ی دعواهای بچگی رو به یادم بیاره؟ اون تو عالم نوجوونی _ جوونی، قلعه ی شنیم رو زیر پا له کرد، منم تو عالم کودکی، میون جمع بزرگترا، شکایتش رو کردم! ناحق نبوده که! بوده؟
سرم رو انداختم پایین. اما....راست می گفت! بعد از اون بود که گفت و گوی کم ما هم، قطع شد! ولی نه! این فاصله بیش تر به خاطر فاصله ی سنی ما بود نه چیز دیگه ای! فاصله ی سنی و مسافتی! دستام رو مشت کردم! مطمئنا اون لحظه نگاه همه روی ما بود! چه بد من رو جلو همه سکه ی....اَه!
بلند شدم و به سمت آشپرخونه رفتم. بی بهونه و عصبی یک به یک قابلمه ها رو وارسی کردم. قیمه، فسنجون، مرغ، و درِ آخریش رو محکم روش کوبیدم.
چتـــه تو؟! به جهنم که همچین کرد! اونم یکی مثل بقیه ی....بقیه ی هم جنساش! از مؤدبه چه خیری دیدی، که از این بی نزاکت ببینی؟!
آبی به صورتم زدم. از اون جا بیرون اومدم و بقیه ی مهمونی با خنده و بی خیالی گذشت.
تقه ای به در اتاق خورد. دفتر رو بستم و گفتم:
- بیا تو!
مامان در رو باز و جلوی در مکثی کرد.
نگاش کردم:
- بیا تو! چرا دم در؟
با دو دلی وارد شد و گفت:
- ماهک!
نگران شدم:
- جانم مامان؟
گوشه ی تختم نشست و گفت:
- بابات باهات کار داره!
چیزی نگفتم، فقط یه چیزی رو دلم سنگینی کرد!
مامان:
- خواهش می کنم ازت، حرمتش رو نگه دار!
لبم رو خیس کردم و گفتم:
- الان کجان؟
مامان:
- پایین تو پذیرایی.
romangram.com | @romangram_com