#حریم_و_حرام_پارت_113

- داداشم رو می گی؟

نازنین پشت چشمی نازک کرد:

- خیلــی خب تو هم!

مهسا رو به روی یکی از عکس ها گفت:

- باید خیلی وقت باشه ندیدیش؟

مخاطبش من بودم. سرم رو بی تفاوت تکون دادم.

مهسا:

- از کانادا که بر گشت....

با تعجب پرسیدم:

- کـــانادا؟!

مهسا رو به نازنین خندید:

- کلا خیلی وقته از ما بی خبره! غرب زدگی شنیده بودیم، خارج زدگی نه!!

نازنین ضربه ای به کتفم زد:

- نه مسئله اون نیست! کینه ی شتری که می گن اینه!

اخمی به پیشونیم انداختم و گفتم:

- بس کن نازی!

مهسا به نرمی با انگشت اشاره اش به عکس مهنّا ضربه ای زد و گفت:

- الان روی سکوئه! درست وسط خلیج!

***

وصل نمی شد، نه! اصلا خاموشه!صبر کن! یه بار دیگه امتحان می کنیم. بار دیگه دکمه سبز رنگ رو فشار دادم. لحظاتی سکوت! خاموش بود! یعنی چه؟

خوش بینانه فکر کردم: « حتما جاییه که نباید گوشی روشن باشه. بعدا باهاش تماس می گیرم. »

بعدا و بعدا! امروز، فردا! بمونه بعد! حتما جاییه! حتما کار داره! حتما نمی تونه جواب بده! کجاست که آنتن نمی ده؟ این امروز و فرداها، پنج روز طول کشید! پنج روزی که آب از گلوم به خوشی پایین نرفت. قرار نبود گوشیش خاموش باشه! آخرین باری که با هم صحبت کردیم، حرفی از این پنج روز عذاب آور نبود! پنج روزی که میون گشت و گذارهای خانوادگی، عین مرغ سرکنده، حیرون و ویرون بودم! نفهمیدم کجا رفتیم، کجا اومدیم! چه جوری گذشت! اما گذشت. پنج روز گذشت!

روز پنجم که بوق آزاد به گوشم خورد، فشارم افتاد! خودم رو روی صندلی رها کردم. بی حال! حس توی تنم نبود. فقط چشمام منتظر واسه شنیدن صداش به سقف خیره موند.

دادبه با صدای پر انرژی:

romangram.com | @romangram_com