#هر_اشتباهی_عشق_نیست_پارت_95
دلم واسه غر زدنات كه هر وقت مي رم ولگردي مي زني ...
بيتا دل واموندم واسه خواهرم تنگ شده ... تو رو خدا حرف بزن ...
بزن تو دهنم ... من پست ... من احمق ازت بي خبر بودم ...از خواهرم از پاره تنم از دردش بي خبر بودم ...
مي لرزيدم و گريه مي كردم و حاج خانوم و بقيه بيمارا هم زار مي زدن دو تا پرستار اومدن توي اتاق كه جلومونو بگيرن كه صداي گريه اونها رو هم شنيدم...
بيتا پتو رو زد كنار
تمام صورتش باند پيچي بود از زير اون باندا هم مي شد فهميد به چه روزي افتاده ...
پا شد نشست دستام رو گرفت اشكاش مي ريخت روي بانداژ ... بغلم كرد و با هق هق صداش در اومد
بي معرفت ... نامرد ... عوضي ... سنگ دل ... من تو اين مدت بهت نياز داشتم اما خبري ازت نبود ... ببين به چه روزي انداختتم ... تو كجا بودي روزي كه تنها بودم و تو اين حال مجبور بودم زندگي كنم ... كجا بودي ؟ ...
بالاخره يه پرستاري كه سنش از اون دو تاي ديگه بيشتر بود اومدن و محترمانه از اتاق پرتمون كردن بيرون ... توي سالن همه دور اتاقمون پچ پچ راه انداخته بودن ...
توي اون اوضاع صداي فرشاد رو شنيدم
- اينجام
موضوع رو به طور خلاصه واسه فرشاد تعريف كردم و بلافاصله فرشاد كاراي انتقال بيتا به بيمارستان مجهزي كه خودش توش كار مي كرد و انجام داد
حاج خانوم رو با اصرار بردم خونه خودمون نمي شد تنها باشه ... نه تو اين اوضاع
romangram.com | @romangram_com