#هر_اشتباهی_عشق_نیست_پارت_108
دستام رو مشت كردم ... قلبم سوخت ... مي خواست از تو سينم بپره بيرون ... اشكاش رو پاك كنه ...
اماجلوي خودش رو گرفت ...
آروم گفتم بايد برم ...
چشاش رو باز كرد و با پلك زدن اجازه رفتن رو داد
من رفتم و نگاش رو تا دم در اتاق بيتا رو خودم حس مي كردم ...
بيتا داخل اتاق با صورت بانداژ شده نشسته بود ...
مامانم روي صندلي در حال صحبت بود ... حاج خانوم هم چادر به سر در حال باز كردن كمپوت آناناس بود كه ديگه حالا داشت باهاش كشتي مي گرفت ...!
رفتم كمپوت رو ازشون گرفتم و شروع به باز كردنش كردم كه فرشاد وارد شد ...
و به محض ورود يه نيم نگاهي به اطراف انداخت تا پيدام كنه
و با ديدنم برق تو چشاش رو ديدم ...
يه نگاهي به مامان انداخت
romangram.com | @romangram_com